FARAMARZ SOLEIMANI
دستی به مرهمی به زخم می نهد
چشمی به خشم به خنجر دارد
به خار و خارا و موج می خزد
با ارغوان و ابریشم و سبز
ساری آواره از سینه ی سیاه کوه می گذارد
تن تنهاش می کشد به تخته بند و زنجیری
به جنگلی جوان می سوزد
دستی به مرهمی به زخم می نهد
چشمی به خشم به خنجر دارد
شاعر روزگار ما
قناری غمینی که حنجره اش را به خاک می سپرد
لس آنجلس , اوت دو هزار
No comments:
Post a Comment