همین که پرده ها را می کشی و اینه را می پوشانی
تصویر گمشده ات فاش می شود
سکوت تو رسوایی غریبی ست
و نگاه خیره ات به بازی می ماند
پرده ها را می کشی
اینه را پس چرا می پوشانی ؟
شاید مرگ در هزار توی عشق با تو تنها مانده بود
که از آذرخش و تندر جدا یت دیده بودم از بهار و خارا
و من به تو گفته بودم که این جا دیوارهای بلند
دستان پرسشگرت را پنهان کرده اند
و تو تازه دنبال گفت و گو بو دی
پیش از آن که قصه آخرت را
با گلویی گشوده
برایمان بلند بخوانی
No comments:
Post a Comment