A*SH*N*A*CULAR:Ahmad Shamlu
در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز ونه آفتاب ،
مابیرون ِ زمان ایستاده ایم
با دشنه ی تلخی
در گُرده هایمان .
هیچ کس
با هیچ کس
سخن نمی گوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است .
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز ونه آفتاب ،
مابیرون ِ زمان ایستاده ایم
با دشنه ی تلخی
در گُرده هایمان .
هیچ کس
با هیچ کس
سخن نمی گوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است .
در مُردهگان ِ خویش
نظر می بندیم
با طرح ِ خندهیی،
و نوبت ِ خود را انتظار می کشیم
بی هیچ
خندهیی !
نظر می بندیم
با طرح ِ خندهیی،
و نوبت ِ خود را انتظار می کشیم
بی هیچ
خندهیی !
احمد شاملو
در اينجا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندين حجره،
در هر حجره چندين مرد
در زنجير...
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندين حجره،
در هر حجره چندين مرد
در زنجير...
از اين زنجيريان،
يک تن، زنش را در تب تاريک بهتاني
به ضرب دشنه اي کشته است.
يک تن، زنش را در تب تاريک بهتاني
به ضرب دشنه اي کشته است.
از اين مردان،
يکي، در ظهر تابستان سوزان،
نان فرزندان خودرا،
بر سر برزن، به خون نان فروش سخت دندان گرد
آغشته است.
يکي، در ظهر تابستان سوزان،
نان فرزندان خودرا،
بر سر برزن، به خون نان فروش سخت دندان گرد
آغشته است.
از اينان، چند کس،
در خلوت يک روز باران ريز،
بر راه ربا خواري نشسته اند
کساني، در سکوت کوچه،
از ديوار کوتاهي به روي بام جستند
کساني، نيم شب،
در گورهاي تازه،
دندان طلاي مردگان را مي شکسته اند.
در خلوت يک روز باران ريز،
بر راه ربا خواري نشسته اند
کساني، در سکوت کوچه،
از ديوار کوتاهي به روي بام جستند
کساني، نيم شب،
در گورهاي تازه،
دندان طلاي مردگان را مي شکسته اند.
من اما هيچ کس را
در شبي تاريک و توفاني نکشتم
من اما راه بر مردي ربا خواري نبستم
من اما نيمه هاي شب ز بامي بر سر بامي نجستم .
در شبي تاريک و توفاني نکشتم
من اما راه بر مردي ربا خواري نبستم
من اما نيمه هاي شب ز بامي بر سر بامي نجستم .
در اين جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و
در هر نقب چندين حجره،
در هر حجره چندين مرد در زنجير...
به هر زندان دو چندان نقب و
در هر نقب چندين حجره،
در هر حجره چندين مرد در زنجير...
در اين زنجيريان هستند مرداني
که مردار زنان را دوست مي دارند.
در اين زنجيريان هستند مرداني
که در رويايشان هر شب زني
در وحشت مرگ از جگر بر مي کشد فرياد.
که مردار زنان را دوست مي دارند.
در اين زنجيريان هستند مرداني
که در رويايشان هر شب زني
در وحشت مرگ از جگر بر مي کشد فرياد.
من اما در زنان چيزي نمي يابم
- گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان، خاموش -
من اما در دل کهسار روياهاي خود،
جز انعکاس سرد آهنگ صبور اين علف هاي بياباني
که ميرويند و مي پوسند و مي خشکند و مي ريزند،
با چيزي ندارم گوش.
مرا گر خود نبود اين بند،
شايد بامدادي همچو يادي دور و لغزان،
مي گذشتم از تراز خاک سرد پست...
- گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان، خاموش -
من اما در دل کهسار روياهاي خود،
جز انعکاس سرد آهنگ صبور اين علف هاي بياباني
که ميرويند و مي پوسند و مي خشکند و مي ريزند،
با چيزي ندارم گوش.
مرا گر خود نبود اين بند،
شايد بامدادي همچو يادي دور و لغزان،
مي گذشتم از تراز خاک سرد پست...
جرم اين است
جرم اين است
جرم اين است
No comments:
Post a Comment