حافظ و هستی - ٣
دیدار تو مثل توهم هستی و هستن
که هست ولی هیچ است و که به رفتن می انجامد
می گوید رویت را به من نشان بده
و هستی ام را تا من هم خود را فراموش کنم
آن عنبر خام و عنبر ناب هم در خوشبویی ناپایدار است
و تمام آتش ها و آتشکده ها و سیلاب
و باز حافظ رند شیراز از پیر مغان می گوید که پناه و سر پناه است ...
بعد آذین چهره ی زرد من و خاک در دوست
باده پیش آر و به یک جا غمم از یاد ببر
نه... كارم ز دور چرخ به سامان نمى رسد زيرا اين پرسش را هرگز پاسخى به سامان نيست
نه... كارم ز دور چرخ به سامان نمى رسد زيرا اين پرسش را هرگز پاسخى به سامان نيست
No comments:
Post a Comment