یادداشت فریبا فرهنگی بر شعر ی از فرامرز سلیمانی :زن شلیکار
- Fariba Farhangiپاهای زن شالیکار
می سوزد در گل آب
در قهوه خاند
مردان دور آتش نشسته اند
به سوز باد
کبود می شود گونه هاش
کبود می شود گونه ها شان
به آتش سرخوشی
در کومه های شب
به رویا ش می برد باد
پیش نگاهش قد می کشد
سایه ی شالیزار
دستان کودکان گرسنه اش
پیاله یی برنج می خواهد
از قهوه خانه
آواز قهقاه می اید
در سایه های راش دمی می نشیند
به خانه می آید با پا های زخمی ش
از سایه های راه
به عطر دود و پلا
مردان به خانه می آیند
مردان به خانه می آیند
از قهوه خانه
پاهای زن شالیکار هنوز
می سوزد در گل آب
به آتش شالیزار
گر می گیرد دل زن
گر می گیرد اجاق قهوه خانه
به آتش سر خوشی
در آتش دان
پاهای زن شالیکار می رقصد
دور آتش مردان لمیده اند
خمار و خراب
در بهار و خزان
قهوه خانه
مردان را به خود
می خواند
خسته از آفتاب
خسته از باران
زن شا لیکار
به تنهایی ش می خزد
بر سفره ی زمین
سفره ی تیسا پلا
گسترده زخم دست ها و پا های شالیکار
پا های زن شا لیکار می سوزد در گل آب
در قهوه خانه
مردان دور آتش نشسته اند***
این شعر زیبا من را همیشه بیاد خاطره ای از روزهای کودکی میاندازد !
وقتی که بچه بودم مادر و مادر بزرگم در دهات اطراف رشت مالک باغهای چای و برنج کاری بودند .
بیاد دارم که کنار شالیزار ایستاده بودم و زنهای شالیکار را نگاه میکردم . وقتی بعد از کاری کاشت برنج
No comments:
Post a Comment