آنچه گم کرد کودکیش بود و گل های ختمی
و شب های فانوس و
لا به ی سگان
که میان شاخه ها و پاییز می پاشید
دست می برد به سوی قله یی پنهان
تا از آسمان بچیندش
و روی رف رخام بگذارد
روزی در نسیم می نشیند
تا که کسی در می گشاید و خبر می آورد
که با شتاب باید رفت
کوله بار جاده را بر می دارد
با عصای جادو
و کمان آرش
مرز ها را انکار می کند
و در خانه یی
در اقلیمی دور
پای قله ی سپیدی دیگر
چمباتمه می زند
قله ی دماوند را روی رف می گذارد
تا قاب پنجره را
رو به سوی هوای تازه بگشاید
کنار کودکی و
گل های ختمی
.
در تولدی تازه
ماه محاق و
دماوند خاموش
میان برگان پاییز می سوزد
زی
Zohreh Khaleghi
Zohreh Khaleghi
No comments:
Post a Comment