فرامرز سلیمانی زهره خالقى :به زیبایی آغاز١ تا ٧
۱
به زیبایی آغاز
گم شدم
در گردش خط ها
بی که تکیه کنم
به صخره یی
یا پرتگاهی
تنها فرای حاشیه گشتم
زبان به حوصله ی کاغذ گشت می زد
تا رها شود از سفالینه و خاک
زبان
فرای حاشیه
گشت می زد
و من که گم شده بودم
در هیچ هندسه نمی گنجیدم
به زیبایی آغاز
به زیبایی آغاز
گم شدم
در گردش خط ها
بی که تکیه کنم
به صخره یی
یا پرتگاهی
تنها فرای حاشیه گشتم
زبان به حوصله ی کاغذ گشت می زد
تا رها شود از سفالینه و خاک
زبان
فرای حاشیه
گشت می زد
و من که گم شده بودم
در هیچ هندسه نمی گنجیدم
به زیبایی آغاز
...
۲
حرفی به حاشیه ها می رفت
که در خاموشی یک پندار گم شد
و تن همه در تمنای دیدار شد
ایستگاهی منتظر
در گردش آواره ی باران
بی تکیه گاهی
فرای حادثه یی
به بی راهی
زبان به حوصله ی کاغذ
فرای حاشیه ها گشت می زد
به زیبایی آن کلام آغازین
خزان حادثه آمده بود
و ما که گم شده بودیم
همیشه از همان ایستگاهی می رفتیم
تا خاموشی یک پندار را باز گوییم
حرفی به حاشیه ها می رفت
که در خاموشی یک پندار گم شد
و تن همه در تمنای دیدار شد
ایستگاهی منتظر
در گردش آواره ی باران
بی تکیه گاهی
فرای حادثه یی
به بی راهی
زبان به حوصله ی کاغذ
فرای حاشیه ها گشت می زد
به زیبایی آن کلام آغازین
خزان حادثه آمده بود
و ما که گم شده بودیم
همیشه از همان ایستگاهی می رفتیم
تا خاموشی یک پندار را باز گوییم
...
۳
کنار راه می رفتیم و در کنار راه
خاموش بودیم
و ذات زیبایی بود که با ما می رفت و با ما باز می آمد
همیشه حوصله ی می باید
تا به پاس دیداری
یا که گفتاری تلخ
زبان به حادثه بگشاییم
و ما که گم شده بودیم
در راه
نه در حوصله ی دیداری گنجیدم
نه در حاشیه ی گفتاری
فرای حادثه یی بودیم
فرای حاشیه ها می رفتیم
و گردش خط ها را
فرای حادثه می گشتیم
کنار راه می رفتیم و در کنار راه
خاموش بودیم
و ذات زیبایی بود که با ما می رفت و با ما باز می آمد
همیشه حوصله ی می باید
تا به پاس دیداری
یا که گفتاری تلخ
زبان به حادثه بگشاییم
و ما که گم شده بودیم
در راه
نه در حوصله ی دیداری گنجیدم
نه در حاشیه ی گفتاری
فرای حادثه یی بودیم
فرای حاشیه ها می رفتیم
و گردش خط ها را
فرای حادثه می گشتیم
...
۴
فرای حاشیه و خط
با تو سال ها آغاز می گشتم
گاهی قطا ری ما را با خود می برد
تا دیوار پنجره یی
و راه ها و ایستگاه ها پشت دیواری بلند می آمد
و فاصله دیواری بلند بود
ما باران و آسمان وابی را نشانه کردیم
تا گم نشویم
و شب که
اوا زمان را هنوز به خاطر دا شت
و راه با ما فرای حاشیه گشت می زد
پنداشتم دیدار شبا نه را کنار راه با تو گفته بودم
٥
تکرار در تو بود
کلید را زدم
دیشب چراغ شاید تمام شب روشن مانده بود
و روز در فنجانی قهوه
پشت دیوار آواره ی بخار آغاز شد
در پرده هایی که آفتاب گشوده بود
تکرار تا تو بود
شاید کلید را نمی دانستم
شاید چراغ عریان بود
شاید که پنجره دیواری بود
و حوصله ی موج هرگز به سنگنبشته یی نمی گنجد
فرای حاشیه و خط
تکرار تلخ نقطه همیشه تا تو بود
باز پنداشتم دیدار شبانه را کنار راه با تو گفته بودم
٦
به زیبایی آغاز
کنار راه را
با تو کناره گرفتم
و خواهش تن
و دست ها
گواه گفتارم بود
و دست های من
و دست های تو
که گم می شد و به حادثه باز می آمد
تا گواه گفتار ما باشد
در آغازی بی آغاز
٧
به زیبایی آغاز
آفتاب بر پیشانی م افتاد
من ظهر تو را بر گزیدم
تا راه را
در نگاه بسته هم
گام بر دارم
و زیستن
که در خیال پگاه هم هست
و دست های من
...
به زیبایی آغاز
کنار راه را
با تو کناره گرفتم
و خواهش تن
و دست ها
گواه گفتارم بود
و دست های من
و دست های تو
که گم می شد و به حادثه باز می آمد
تا گواه گفتار ما باشد
در آغازی بی آغاز
٧
به زیبایی آغاز
آفتاب بر پیشانی م افتاد
من ظهر تو را بر گزیدم
تا راه را
در نگاه بسته هم
گام بر دارم
و زیستن
که در خیال پگاه هم هست
و دست های من
...
No comments:
Post a Comment