Shahram Geravandi,poet,writer,journalist
A*SH*N*A
A*SH*N*A
کتاب ها "
1. بر بال بلند باد: مجموعه شعر. سال ١٣٧٦. انتشارات کاوش - گلپونه. تهران "
2. لوزی های خزان زده: مجموعه داستان. سال ١٣٨٦. انتشارات دستان . تهران
1. بر بال بلند باد: مجموعه شعر. سال ١٣٧٦. انتشارات کاوش - گلپونه. تهران "
2. لوزی های خزان زده: مجموعه داستان. سال ١٣٨٦. انتشارات دستان . تهران
...
از مهتابی به روزن شب جنگل
( با آخرین اصلاحات )
*
بسیار شده که به خودم می گویم برای چه و یا برای که دارم می نویسم .
این سوال ، سال هاست دغدغه ی ذهنی و استمراری من است .
اگر چه نوشتن در وبلاگ و در فیسبوک مثل طلاق دادن زن اصل کاری و افتادن به دامن زن های صیغه میغه ای است .
می نویسم ولی دلم خوش نیست . می نویسم ولی راضی نیستم . راضی نمی شوم . می نویسم ولی فایده ای برایم ندارد . قبلن که می نوشتم حکایت نون والقلم بود . داشت برایم . سرخوشی و سرور هم داشت . این طبیعی است و در همه ی جهان معمول است که نویسنده / شاعر / روزنامه نگار ، به خاطر نوشتن و نوشته هایش درآمد کسب می کند .
ولی اینجا چه سودی برای من دارد ؟! عملن هیچ . و بعد به خودم می گویم کسی که مجبورم نکرده . دیگر نمی نویسم . می نشینم فیلم نگاه می کنم فقط . یا اصلن می زنم به یک کاری ، یک پیشه ای . ولی خیلی زود می گویم خودم می خواهم بنویسم که می نویسم . و باز می نویسم .
دیروز و امروز ، اما بناگهان دریافتم و دارم قانع می شوم و می پذیرم که دلیل و بهانه ی حضورم در این دهکده را می دانم و شناخته ام .
دلیل نوشتنم را یافته ام .
" من برای کوزه به سرها می نویسم . برای کوزه به سرها . برای کوزه به سرها ... "
دختری که لب هایش را وا داده
در بوسه ای با طعم پرتقال خونی
نشسته
تکیه داده به پایه ی شکسته ی کولوسئوم
یادگار نبرد گلادیاتورهای باستان تن ش
معشوق سزاواری که
قرار شد ، بود
باشد ، بماند !
رژ غلیظ قرمز
- در format خمار طربناک بامدادی !
در تاریکی برق می زند
/ اینجا یک توضیح ضروری است .
شاعر محترم همه را به سکوت دعوت می کند
" پچ پچ حضار"
... پچ پچ، پچ پچ،
پچ پچ، پچ پچ،
پچ پچ ...
شاعر سکوت می کند.
- و لابد مستحضرید
که سکوت شاعر
یعنی سکوت جهان؛
تزلزل گیاه؛
صعود خرسنگ!
به اینجا که شدیم
حضار دریافتند ماجرا ، جدی است.
شاعر رفت بالای منبر چوبی
و چنین روایت کرد:
" بامداد شیری روزی که دو سرباز تامینات ، مقابل سلول تاریک و نمور " علیمردان خان " ایستاده، منتظر بودند تا خان لباس بپوشد و با آنها به سمت مقتل برود، یکی از سربازها که نام ش عیساقلی بود، داشت فکر می کرد آیا محبوبه، معشوقه اش که کاغذ داده بود، رشت را به سودای دیدن او ترک کرده و در تهران، سر از محفل شاعران نظرباز و کافه نشین و عاشق پیشه درآورده است ، بالاخره برای او زن می شود یا نه؛ که خان از تاریکی بند به در آمد. با صورتی تیغ انداخته و سبلتی شبرنگ و صولتی شیرگون و ندا در داد که: خوابت نرود پسر، برویم! و عیساقلی دریافت که وقت عزیمت خان است.../
" تشویق حضار"
اما پوست شیری درخشنده ی دختر
چنان صیقلی ست
انگار فلس شا - ماهی
که هفت کوتوله ی داستان
زبان به اعتراف بگشایند
چشم هایش
آوردگاه جنگ هایی
با صلیب هایی بر دوش سربازان
و نیزه ها و کمان هایی شکسته
ابروهایی شکافته
پهلوهایی دریده
زوبین هایی از مرکب به خاک افتاده
- زنگ زده
افتاده در میان
سفید برفی ولی
عروس عمارت " امروالقیس " است !
/ نقل است در چنین تاریخی
" نجیب محفوظ "
- که عمری توی کف شهرزاد ایرانی بود –
خواست ادامه ی " هزار و یک شب " را بنویسد
و نوشت؛ نگاشت ! /
کارزار شگفت ...
القصه ،
خبر آوردند
شاعری از جنوب
- با پارکر اصل انگلیسی –
فرجام سربازها و گلادیاتورها را
- بالاخره -
نوشت
شبی که فرداش
" فیدل " و " چه "
هر یک به راهی زدند
و دیدارشان
موکول شد به فردای قیامت
تا بامداد جنگل تیره
سیگار هاوانا دود کردند
و اختلاط کردند
و حواس شان
به پسرک ایرلندی مو قرمزی نبود
که آنها را می پایید و
چشم هایش سرخ شده بود ؛
پسرک
بعدها چریک عاشق شعر منظومی شد
و در هیچ جنگی نجنگید
و در عشقی شکوفان جان باخت
بوسه می زنم
بر شاخک های پروانه ی بال گشوده
که از انحنای کمرگاهش
برخاسته
آمده ،
چون فواره ای
نشسته بر بالای ستون برافراشته ی مرمر کاخ تن ش !
چریک
عاشقی با چشم های سرخ است
و پنجره ی معشوق ش زنگ زده
گشوده نمی شود
دست هایش را بر می دارد و آرام می رود
تفنگ را در شب دیجور یخی
خوابانده در بوته های برف
آهوها
بر فراز سرش جست می زنند
چراغی از قریه
پیدا نیست
دست هایش را بر می دارد
آرام می رود
آرام می رود و
دست هایش را بر می دارد
آرام می رود
دست هایش را بر دارد
فراموش نمی کند
دست هایش را
بر می دارد
آرام می رود ...
/ " در راپورت یومیه ی اداره ی تامینات – بایگانی ادوات بی مصرف ، ردیف شاعران و مجانین و زوربگیران ، بند 6999 ، صفحه 22345 - آمده ، وقتی " احمد شاملو" ملقب به ا. صبح که از کُنیه و تبار پدری متنفر بوده و در پرونده ی مفتوح، به جمیع سجایا مشهور بوده! و به امر کوکب همایونی به جرم توزیع و تکثیر اوراق ظاله و تشویش افکار عمومی به بلاد بختیاری تبعید شده ، روزی کنار کپر بی بی مریم سردار، دختری با موهای بلوند - در حدود بیست - بیست و پنج سال - را دیده که چشم هایی به غایت عسلی و شیدا داشته و به نص صریح گفته :
چه چشم هایی دارید دختر!
و انگار چشم های تان را
وام گرفته باشید
از شهد و مومیا و خاکستر
کرشمه هایتان را نه من که شاعری دست اولم
شاعری از سیاقی دیگر
– که به ما هم ارادت دارد ! –
با format خمار و طربناک شامگاهی
به شعر پیوند می زند.
- : پیشگو بوده لاکردار !
...
تبصره : این خبر سرّی بعدها در سفر میمنت اثر به اروپا
فاش شده و قابل استحصال نیست ." /
اما چه چیز در جنگل سیاه
منتظر ماست
کدام خاطره
در متن کدام سنگ
از فلاخن دل شلیک می شود
و می رود در برکه ی دور ماهیان
خواهد خفت
کدام سایه
کسی را در ادامه
نخواهد آزرد ؟!
مهتابی مرا گشوده بگذارید
آهو از فراز دیده گانم
از نرده های باغ
پریده و دور می شود
مهتابی مرا گشوده بگذارید
گربه ام را شاهین چالاکی
شکار می کند و می رود
مهتابی مرا گشوده بگذارید
دختر با چشم های عسل و موهای به غایت بلوند
شبانه
مهتاب روشن را به کوچه دعوت می کند
دو بازو با پوست صیقلی شا - ماهی
دو سمت صورت مرد را توی دو دست می گیرد
- : با این ته ریش چریکی حضرت شما
فقط می شود پیشانی تان را بوسید !
آهو
خلوت بزرگِ مرد را
می شکند
مثل آیینه ای
زنگ زده
پوسیده
دختر
که لب هایش را بخشیده
در بوسه ای با طعم پرتقال ترش
نشسته
تکیه داده به پایه ی ستونی تباه شده
یادگار نبرد گلادیاتورها و برده های باستانی
به افق دوردست می نگرد
مهتابی مرا گشوده بگذارید
مهتابی مرا گشوده بگذارید
مهتابی مرا گشوده بگذارید .
از مهتابی به روزن شب جنگل
( با آخرین اصلاحات )
*
بسیار شده که به خودم می گویم برای چه و یا برای که دارم می نویسم .
این سوال ، سال هاست دغدغه ی ذهنی و استمراری من است .
اگر چه نوشتن در وبلاگ و در فیسبوک مثل طلاق دادن زن اصل کاری و افتادن به دامن زن های صیغه میغه ای است .
می نویسم ولی دلم خوش نیست . می نویسم ولی راضی نیستم . راضی نمی شوم . می نویسم ولی فایده ای برایم ندارد . قبلن که می نوشتم حکایت نون والقلم بود . داشت برایم . سرخوشی و سرور هم داشت . این طبیعی است و در همه ی جهان معمول است که نویسنده / شاعر / روزنامه نگار ، به خاطر نوشتن و نوشته هایش درآمد کسب می کند .
ولی اینجا چه سودی برای من دارد ؟! عملن هیچ . و بعد به خودم می گویم کسی که مجبورم نکرده . دیگر نمی نویسم . می نشینم فیلم نگاه می کنم فقط . یا اصلن می زنم به یک کاری ، یک پیشه ای . ولی خیلی زود می گویم خودم می خواهم بنویسم که می نویسم . و باز می نویسم .
دیروز و امروز ، اما بناگهان دریافتم و دارم قانع می شوم و می پذیرم که دلیل و بهانه ی حضورم در این دهکده را می دانم و شناخته ام .
دلیل نوشتنم را یافته ام .
" من برای کوزه به سرها می نویسم . برای کوزه به سرها . برای کوزه به سرها ... "
دختری که لب هایش را وا داده
در بوسه ای با طعم پرتقال خونی
نشسته
تکیه داده به پایه ی شکسته ی کولوسئوم
یادگار نبرد گلادیاتورهای باستان تن ش
معشوق سزاواری که
قرار شد ، بود
باشد ، بماند !
رژ غلیظ قرمز
- در format خمار طربناک بامدادی !
در تاریکی برق می زند
/ اینجا یک توضیح ضروری است .
شاعر محترم همه را به سکوت دعوت می کند
" پچ پچ حضار"
... پچ پچ، پچ پچ،
پچ پچ، پچ پچ،
پچ پچ ...
شاعر سکوت می کند.
- و لابد مستحضرید
که سکوت شاعر
یعنی سکوت جهان؛
تزلزل گیاه؛
صعود خرسنگ!
به اینجا که شدیم
حضار دریافتند ماجرا ، جدی است.
شاعر رفت بالای منبر چوبی
و چنین روایت کرد:
" بامداد شیری روزی که دو سرباز تامینات ، مقابل سلول تاریک و نمور " علیمردان خان " ایستاده، منتظر بودند تا خان لباس بپوشد و با آنها به سمت مقتل برود، یکی از سربازها که نام ش عیساقلی بود، داشت فکر می کرد آیا محبوبه، معشوقه اش که کاغذ داده بود، رشت را به سودای دیدن او ترک کرده و در تهران، سر از محفل شاعران نظرباز و کافه نشین و عاشق پیشه درآورده است ، بالاخره برای او زن می شود یا نه؛ که خان از تاریکی بند به در آمد. با صورتی تیغ انداخته و سبلتی شبرنگ و صولتی شیرگون و ندا در داد که: خوابت نرود پسر، برویم! و عیساقلی دریافت که وقت عزیمت خان است.../
" تشویق حضار"
اما پوست شیری درخشنده ی دختر
چنان صیقلی ست
انگار فلس شا - ماهی
که هفت کوتوله ی داستان
زبان به اعتراف بگشایند
چشم هایش
آوردگاه جنگ هایی
با صلیب هایی بر دوش سربازان
و نیزه ها و کمان هایی شکسته
ابروهایی شکافته
پهلوهایی دریده
زوبین هایی از مرکب به خاک افتاده
- زنگ زده
افتاده در میان
سفید برفی ولی
عروس عمارت " امروالقیس " است !
/ نقل است در چنین تاریخی
" نجیب محفوظ "
- که عمری توی کف شهرزاد ایرانی بود –
خواست ادامه ی " هزار و یک شب " را بنویسد
و نوشت؛ نگاشت ! /
کارزار شگفت ...
القصه ،
خبر آوردند
شاعری از جنوب
- با پارکر اصل انگلیسی –
فرجام سربازها و گلادیاتورها را
- بالاخره -
نوشت
شبی که فرداش
" فیدل " و " چه "
هر یک به راهی زدند
و دیدارشان
موکول شد به فردای قیامت
تا بامداد جنگل تیره
سیگار هاوانا دود کردند
و اختلاط کردند
و حواس شان
به پسرک ایرلندی مو قرمزی نبود
که آنها را می پایید و
چشم هایش سرخ شده بود ؛
پسرک
بعدها چریک عاشق شعر منظومی شد
و در هیچ جنگی نجنگید
و در عشقی شکوفان جان باخت
بوسه می زنم
بر شاخک های پروانه ی بال گشوده
که از انحنای کمرگاهش
برخاسته
آمده ،
چون فواره ای
نشسته بر بالای ستون برافراشته ی مرمر کاخ تن ش !
چریک
عاشقی با چشم های سرخ است
و پنجره ی معشوق ش زنگ زده
گشوده نمی شود
دست هایش را بر می دارد و آرام می رود
تفنگ را در شب دیجور یخی
خوابانده در بوته های برف
آهوها
بر فراز سرش جست می زنند
چراغی از قریه
پیدا نیست
دست هایش را بر می دارد
آرام می رود
آرام می رود و
دست هایش را بر می دارد
آرام می رود
دست هایش را بر دارد
فراموش نمی کند
دست هایش را
بر می دارد
آرام می رود ...
/ " در راپورت یومیه ی اداره ی تامینات – بایگانی ادوات بی مصرف ، ردیف شاعران و مجانین و زوربگیران ، بند 6999 ، صفحه 22345 - آمده ، وقتی " احمد شاملو" ملقب به ا. صبح که از کُنیه و تبار پدری متنفر بوده و در پرونده ی مفتوح، به جمیع سجایا مشهور بوده! و به امر کوکب همایونی به جرم توزیع و تکثیر اوراق ظاله و تشویش افکار عمومی به بلاد بختیاری تبعید شده ، روزی کنار کپر بی بی مریم سردار، دختری با موهای بلوند - در حدود بیست - بیست و پنج سال - را دیده که چشم هایی به غایت عسلی و شیدا داشته و به نص صریح گفته :
چه چشم هایی دارید دختر!
و انگار چشم های تان را
وام گرفته باشید
از شهد و مومیا و خاکستر
کرشمه هایتان را نه من که شاعری دست اولم
شاعری از سیاقی دیگر
– که به ما هم ارادت دارد ! –
با format خمار و طربناک شامگاهی
به شعر پیوند می زند.
- : پیشگو بوده لاکردار !
...
تبصره : این خبر سرّی بعدها در سفر میمنت اثر به اروپا
فاش شده و قابل استحصال نیست ." /
اما چه چیز در جنگل سیاه
منتظر ماست
کدام خاطره
در متن کدام سنگ
از فلاخن دل شلیک می شود
و می رود در برکه ی دور ماهیان
خواهد خفت
کدام سایه
کسی را در ادامه
نخواهد آزرد ؟!
مهتابی مرا گشوده بگذارید
آهو از فراز دیده گانم
از نرده های باغ
پریده و دور می شود
مهتابی مرا گشوده بگذارید
گربه ام را شاهین چالاکی
شکار می کند و می رود
مهتابی مرا گشوده بگذارید
دختر با چشم های عسل و موهای به غایت بلوند
شبانه
مهتاب روشن را به کوچه دعوت می کند
دو بازو با پوست صیقلی شا - ماهی
دو سمت صورت مرد را توی دو دست می گیرد
- : با این ته ریش چریکی حضرت شما
فقط می شود پیشانی تان را بوسید !
آهو
خلوت بزرگِ مرد را
می شکند
مثل آیینه ای
زنگ زده
پوسیده
دختر
که لب هایش را بخشیده
در بوسه ای با طعم پرتقال ترش
نشسته
تکیه داده به پایه ی ستونی تباه شده
یادگار نبرد گلادیاتورها و برده های باستانی
به افق دوردست می نگرد
مهتابی مرا گشوده بگذارید
مهتابی مرا گشوده بگذارید
مهتابی مرا گشوده بگذارید .
No comments:
Post a Comment