Thursday, January 22, 2015

A*SH*N*A:KAMIAR SHAPURکامیار شاپور


A*SH*N*A:KAMIAR SHAPURکامیار شاپور
زاده ی تهران ۱۳۳۰
شاعر,نقاش , موسیقیدان
کتاب ها
۱۳۵۶,اتاقی در حومه ها, مروارید
:اولین تپش های عاشقانه قلبم ,نامه های فروغ به همسرش پرویز شاپور ,با عمران صلاحی,مروارید, ۱۳۸۲
عشق یک مجسمه طلایی ست و نور های معطر طلایی ,مروارید , ۱۳۹۳
شعر کامیار شاپور دنباله و زیر تاثیر شعر فروغ است و گویا به قول نیما این هر دو دلتنگی ها شان را می سرایند تا با هم بخوانند
تا آن سوی شهر ,از کتاب اتا قی در حومه ها
بهار گونه هیت را لمس می کرد
تو فرزند درخت های خواب آلود بودی
نسیم با گیسوانت بازی میکرد
و خیابان ها در نگاهت امتداد می یافتند
آن سال من از پنجره ها می نگریستم به جاده های دور
و بر پشت بام ها به انتظارت می نشستم
تو فرزند درخت های خواب آلود بودی
تو باران را دوست داشتی
و اطلسی هیت را در تاقچه می چیدی
پاییز در شهر لانه کرده است
پرنده های منزوی بر شیروانی های خاکستری
می نشینند
من به دنبال درخت های خشک
تا آن سوی شهر می روم
تو میان تپه ها خانه یی داری
گیسویت اسیر باران ست
صورتی ها گونه ات را رنگ می زنند
تو غروب را دوست دری
پاییز در شهر لانه کرده است
سیب های میوه فروش
در جعبه  های چوبی شان خفته اند
من پیاده رو های خیس را
تا آن سوی شهر دنبال می کنم
و بر نیمکت های سبز میان راه می نشینم
و می گریم
تو میان تپه ها خانه داری
خانه یی پر از شراب و هماغوشی و مرگ
تو از سایه ها نمی ترسی
پاییز برهنگی ت را دوست دارد 

---
:
چمنزار
خسته از رویاست
رویای گیاهی سبز
من افق را با مدادی رنگ پریده
خط خطی می‌کنم.
اشک در چشمم جمع شده است
قلبم را چون جامه‌دانی کهنه
در پارچه مخمل سبز در خوابش
می‌پیچم
*
روزی دختری بود
خاطره‌ای بود
و کوچه‌های آفتابی
و سکوت سبز چمنزار
و رطوبت کمرنگ آسمان آبی
و عکس سیاه و سفید قدیمی خانوادگی در جیبم
*
قطره باران بر صفحه ساعت بی‌شیشه می‌افتد
زمان مرطوب می‌شود
و کارخانه‌ای سوت تعطیل می‌زند
*
روزی چمنزاری بود
دختری بود
و خاطره‌ای بود
*
انتهای کوچه‌های بی‌آفتاب
پر از چوب‌‌لباسی است
رود به آبشار دهن کج می‌کند
*
چگونه می‌توان شعری پوچ سرود
و به پوچی ایمان آورد؟
*
دختر یک روز با نسیم و چمدانش رفت
خاطره‌هاو کوچه‌ها آفتابی
از سوراخ‌های جیبم گریختند
و در ذهن افق رنگ
ته‌نشین شدند
و من که بینی‌ام پر از شب بود
و مژه‌هایم در اشک‌هایم 
پارو می‌زدند
سکوت سپیده
گل سرخی را که تو به من داده بودی
و تمام خاطره‌هایم را 
با یک بلیط اتوبوس عوض کردم
و به شهری دوردست 
که همان کنج اتاقم بود
و به دیوارهای چروک خورده
سقفی پر از لک، 
 و پنجره‌ای مشرف بر کوچه‌ای دود گرفته
سفر کردم»
کامیار شاپور 
,مجموعه شعر «عشق یک مجسمه فلزی‌ست و نورهای معطر طلایی»  
مروارید , ۱۳۹۳

No comments:

Post a Comment