دلتنگی ۶
(به اتفاق و همسراییی فروغ فرخزاد)
شب، در گریز اسب سیاه
یک صف درخت باقی می ماند
در چهار کهکشان نعل،
یک صف درخت
بی شیهه میگذشت
رگِ بریده دهان باز کرد وریخت
افق دراز،
دراز
درازِ لخته لخته، درازِ مذاب.
زنی در اصطکاکِ رانهایش
گُر می گرفت
ستارهیی رسیده، در تهِ خود چکه کرد
صدایی، از سرعت پرسید :
کجا ؟
کجا ؟
اما جواب،
گذشتن بود
و در گریزِ اسب سیاه،
سرعت پیاده می رفت
سرعت، صف ِ درخت بود
که می ماند
No comments:
Post a Comment