گفتی دوستت می دارم
و قاعده ديگر شد
و قاعده ديگر شد
AHMAD SHAMLUاحمد شاملو
---
من وتو يكي دهانيم
كه به همه آوازش
به زيباتر سرودی خواناست.
من و تو يكي ديدگانيم
كه دنيا را هردم
در منظر خويش
تازهتر ميسازد.
نفرتي
از هر آنچه بازمان دارد
از هز آنچه محصورمان كند
از هر آنچه واداردمان
كه به دنبال بنگريم،
من و تو يكي شوريم
از هر شعلهئي برتر،
كه هيچ گاه شكست را بر ما چيرگي نيست
چرا كه از عشق
روئينه تنيم.
و پرستوئي كه در سرپناه ما آشيان كرده است
با آمد شدني شتابناك
خانه را
از خدائي گمشده
لبريز ميكند.
---
ﮐﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ
اینگونه به ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ
ﻧﺎﻡ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ...
ﮐﻠﯿﺪ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ
ﻧﺎﻥ ﺷﺎﺩﯼ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻗﺴﻤﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﻢ
ﻭ ﺳﺮﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪﯼ ﺗﻮ
ﺍﯾﻨﭽﻨﯿﻦ ﺁﺭﺍﻡ
ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ؟
ﮐﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺟﺪ ﺩﺭ ﺩﯾﺎﺭ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺭﻧﮓ ﻣیکنم
اردیبهشت ۱۳۴۲
دفتر آیدا در آینه
---
---
من وتو يكي دهانيم
كه به همه آوازش
به زيباتر سرودی خواناست.
من و تو يكي ديدگانيم
كه دنيا را هردم
در منظر خويش
تازهتر ميسازد.
نفرتي
از هر آنچه بازمان دارد
از هز آنچه محصورمان كند
از هر آنچه واداردمان
كه به دنبال بنگريم،
من و تو يكي شوريم
از هر شعلهئي برتر،
كه هيچ گاه شكست را بر ما چيرگي نيست
چرا كه از عشق
روئينه تنيم.
و پرستوئي كه در سرپناه ما آشيان كرده است
با آمد شدني شتابناك
خانه را
از خدائي گمشده
لبريز ميكند.
---
ﮐﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ
اینگونه به ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ
ﻧﺎﻡ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ...
ﮐﻠﯿﺪ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ
ﻧﺎﻥ ﺷﺎﺩﯼ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻗﺴﻤﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﻢ
ﻭ ﺳﺮﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪﯼ ﺗﻮ
ﺍﯾﻨﭽﻨﯿﻦ ﺁﺭﺍﻡ
ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ؟
ﮐﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺟﺪ ﺩﺭ ﺩﯾﺎﺭ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺭﻧﮓ ﻣیکنم
اردیبهشت ۱۳۴۲
دفتر آیدا در آینه
---
میعاد
:
در فراسویِ مرزهای تنت تو را دوست میدارم.
:
در فراسویِ مرزهای تنت تو را دوست میدارم.
آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشادهی پُل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راهِ آخرین را
در پردهیی که میزنی مکرر کن.
□
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست میدارم.
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشادهی پُل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راهِ آخرین را
در پردهیی که میزنی مکرر کن.
□
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست میدارم.
در آن دوردستِ بعید
که رسالتِ اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شورِ تپشها و خواهشها
بهتمامی
فرومینشیند
و هر معنا قالبِ لفظ را وامیگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایانِ سفر،
تا به هجومِ کرکسهایِ پایاناش وانهد...
□
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
که رسالتِ اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شورِ تپشها و خواهشها
بهتمامی
فرومینشیند
و هر معنا قالبِ لفظ را وامیگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایانِ سفر،
تا به هجومِ کرکسهایِ پایاناش وانهد...
□
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایِمان
با من وعدهی دیداری بده.
________________
ازدفترِ آیدا در آینه
با من وعدهی دیداری بده.
________________
ازدفترِ آیدا در آینه
برویم ای یار , ای یگانه ی من!
دست مرا بگیر!
سخن من نه از درد ایشان بود,
خود از دردی بود
که ایشان اند !
دست مرا بگیر!
سخن من نه از درد ایشان بود,
خود از دردی بود
که ایشان اند !
اینان دردند و بود خود را
نیازمند جراحات به چرک اندر نشسته اند.
وچنین است
که چون با زخم و فساد و سیاهی به جنگ برخیزی
کمر به کین ات استوارتر می بندند
نیازمند جراحات به چرک اندر نشسته اند.
وچنین است
که چون با زخم و فساد و سیاهی به جنگ برخیزی
کمر به کین ات استوارتر می بندند
برویم ای یار , ای یگانه من!
برویم و , دریغا! به هم پایی ی , این نومیدی خوف انگیز
به هم پایی ی , این یقین
که هرچه از ایشان دورتر می شویم
حقیقت ایشان را آشکاره تر
در می یابیم!
برویم و , دریغا! به هم پایی ی , این نومیدی خوف انگیز
به هم پایی ی , این یقین
که هرچه از ایشان دورتر می شویم
حقیقت ایشان را آشکاره تر
در می یابیم!
با چه عشق و چه شور
فواره های رنگین کمان نشا کردم
به ویرانه رباط نفرتی
که شاخ ساران هر درخت اش
انگشتی ست که از قعر جهنم
به خاطره یی اهریمن شاد
اشارت می کند.
فواره های رنگین کمان نشا کردم
به ویرانه رباط نفرتی
که شاخ ساران هر درخت اش
انگشتی ست که از قعر جهنم
به خاطره یی اهریمن شاد
اشارت می کند.
و دریغا -- ای آشنای خون من ای هم سفر گریز!--
این ها که دانستند جه بیگناه در این دوزخ بی عدالت سوخته ام
در شماره
از گناهان تو کم ترند!
این ها که دانستند جه بیگناه در این دوزخ بی عدالت سوخته ام
در شماره
از گناهان تو کم ترند!
" از دفتر آیدا در آینه "
---
غزلِ درود و بدرود
:.
با درودی به خانه می آئی و
با بدرودی
خانه را ترک می گوئی.
ای سازنده!
لحظه یِ عمرِ من
به جز فاصله یِ میانِ این درود و بدرود نیست:
با درودی به خانه می آئی و
با بدرودی
خانه را ترک می گوئی.
ای سازنده!
لحظه یِ عمرِ من
به جز فاصله یِ میانِ این درود و بدرود نیست:
این آن لحظه یِ واقعی ست
که لحظه یِ دیگر را انتظار می کشد.
نوسانی در لنگرِ ساعت است
که لنگر را با نوسانی دیگر به کار می کشد.
که لحظه یِ دیگر را انتظار می کشد.
نوسانی در لنگرِ ساعت است
که لنگر را با نوسانی دیگر به کار می کشد.
گامی ست پیش از گامی دیگر
که جاده را بیدار می کند.
تداومی ست که زمانِ مرا می سازد
لحظه هائی ست که عمرِ مرا سرشار می کند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
که جاده را بیدار می کند.
تداومی ست که زمانِ مرا می سازد
لحظه هائی ست که عمرِ مرا سرشار می کند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ازدفترِ: آیدا در آینه
..
جاده، آن سویِ پُل
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
.
.
.
مرا دیگر انگیزه یِ سفر نیست.
مرا دیگر هوایِ سفری به سر نیست.
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
.
.
.
مرا دیگر انگیزه یِ سفر نیست.
مرا دیگر هوایِ سفری به سر نیست.
قطاری که نیم شبان نعره کشان از دهِ ما می گذرد
آسمانِ مرا کوچک، نمی کند
و جاده ئی که از گُرده یِ پُل می گذرد
آرزویِ مرا با خود
به افق هایِ دیگر نمی برد.
آسمانِ مرا کوچک، نمی کند
و جاده ئی که از گُرده یِ پُل می گذرد
آرزویِ مرا با خود
به افق هایِ دیگر نمی برد.
آدم ها و بوی ناکیِ دنیاهاشان
یک سر
دوزخی ست در کتابی
که من آن را
لغت به لغت
از بَر کرده ام
تا رازِ بلندِ انزوا را
دریابم ـــ
رازِ عمیقِ چاه را
از ابتذالِ عطش.
یک سر
دوزخی ست در کتابی
که من آن را
لغت به لغت
از بَر کرده ام
تا رازِ بلندِ انزوا را
دریابم ـــ
رازِ عمیقِ چاه را
از ابتذالِ عطش.
بگذار تا مکان ها و تاریخ به خواب اندر شود
در ان سویِ پُلِ ده
که به خمیازه یِ خوابی جاودانه دهان گشوده است
و سرگردانی هایِ جُست و جو را
در شیب گاهِ گُرده یِ خویش
از کلبه یِ پا بر جایِ ما
به پیچِ دوردستِ جاده
می گریزانَد.
در ان سویِ پُلِ ده
که به خمیازه یِ خوابی جاودانه دهان گشوده است
و سرگردانی هایِ جُست و جو را
در شیب گاهِ گُرده یِ خویش
از کلبه یِ پا بر جایِ ما
به پیچِ دوردستِ جاده
می گریزانَد.
مرا دیگر
انگیزه یِ سفر نیست.
انگیزه یِ سفر نیست.
◘
حقیقتِ ناباور
چشمانِ بیداری کشیده را بازیافته است:
رؤیایِ دل پذیرِ زیستن
در خوابی پا در جای تر از مرگ،
از آن پیش تر که نومیدیِ انتظار
تلخ ترین سرودِ تهی دستی را باز خوانده باشد.
چشمانِ بیداری کشیده را بازیافته است:
رؤیایِ دل پذیرِ زیستن
در خوابی پا در جای تر از مرگ،
از آن پیش تر که نومیدیِ انتظار
تلخ ترین سرودِ تهی دستی را باز خوانده باشد.
و انسان به معبدِ ستایش هایِ خویش
فرود آمده است.
فرود آمده است.
◘
انسانی در قلم روِ شگفت زده یِ نگاهِ من
در قلم روِ شگفت زده یِ دستانِ پرستنده ام.
انسانی با همه ابعادش ـــ فارغ از نزدیکی و بُعد ـــ
که دست خوشِ زوایایِ نگاه نمی شود.
در قلم روِ شگفت زده یِ دستانِ پرستنده ام.
انسانی با همه ابعادش ـــ فارغ از نزدیکی و بُعد ـــ
که دست خوشِ زوایایِ نگاه نمی شود.
با طبیعتِ همه گانه بیگانه ئی
که بیننده را
از سلامتِ نگاهِ خویش
در گمان می افکنَد
چرا که دوری و نزدیکی را
در عظمتِ او
تأثیر نیست
و نگاه ها
در آستانِ رؤیتِ او
قانونی ازلی و ابدی را
بر خاک
می ریزند...
که بیننده را
از سلامتِ نگاهِ خویش
در گمان می افکنَد
چرا که دوری و نزدیکی را
در عظمتِ او
تأثیر نیست
و نگاه ها
در آستانِ رؤیتِ او
قانونی ازلی و ابدی را
بر خاک
می ریزند...
◘
انسان
به معبدِ ستایشِ خویش باز آمده است.
به معبدِ ستایشِ خویش باز آمده است.
انسان به معبدِ ستایشِ خویش
باز آمده است.
راهب را دیگر
انگیزه یِ سفر نیست.
راهب را دیگر
هوایِ سفری به سر نیست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
باز آمده است.
راهب را دیگر
انگیزه یِ سفر نیست.
راهب را دیگر
هوایِ سفری به سر نیست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از دفترِ: آیدا در آینه
اردیبهشتِ 1343 ــ شیرگاه
اردیبهشتِ 1343 ــ شیرگاه
بیشترین عشق جهان را به سوی تو می آورم
از معبر فریادها و حماسه ها
چرا که هیچ چیز در کنار م
... از تو عظیم تر نبوده است
که قلبت
چون پروانه یی
ظریف و کوچک و عاشق است.
از معبر فریادها و حماسه ها
چرا که هیچ چیز در کنار م
... از تو عظیم تر نبوده است
که قلبت
چون پروانه یی
ظریف و کوچک و عاشق است.
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خویش غرّه ای
به خاطر عشقت!
ای صبور! ای پرستار!
ای مؤمن!
پیروزی تو میوه حقیقت تست.
و به جنسیت خویش غرّه ای
به خاطر عشقت!
ای صبور! ای پرستار!
ای مؤمن!
پیروزی تو میوه حقیقت تست.
رگبارها و برف را
توفان و آفتاب آتش بیز را
به تحمل و صبر
شکستی
باش تا میوه غرورت برسد.
توفان و آفتاب آتش بیز را
به تحمل و صبر
شکستی
باش تا میوه غرورت برسد.
ای زنی که صبحانه خورشید پیراهن تست،
پیروزی عشق نصیب تو باد!
پیروزی عشق نصیب تو باد!
احمد شاملو
---
No comments:
Post a Comment