img:moj
مرگ و منصور و محاق مرگ از پنجره مرا می نگردباز ...
مرگ از پنجره ی باز
مرا می نگرد
یاد منصور کوشان
از اصفهان ١٣٢٧ تا ٢٧ بهمن ١٣٩٢نروژ
در زندگی , سه راه نشانه و مانزلگاه , و سه هال مارک و لند مارک است که آن را تعریف می کند :
زادن,عشق , مرگ
زادن را برخی در دمی و لحظه یی تصور کرده اند در حالی که زدن یک فرایند مدام و یک پدیده ی آفرینشی در شد آمد است که زندگی را می زاید و از زندگی زاده می شود و دمی آرام و قرار نمی گیرد .همه ی هاست در زادن شکل و قوام می گیرد و ساختار زندگی نیز بر آن مترتب است
با عشق است که زندگی و روال زادن جریان دارد و با عشق است که مرگ انکار می شود و آن پس پشت ها سر گردان و منتظر می ماند
مرگ با زدن می آید و چهره یی دورو و ریاکار دارد زیرا می ترسد .مرگ از زندگی می ترسد و از عشق نیز و, هم از این روست که همیشه پنهان و نه آشناست تا با جستی نا گا هان حمله آورد و طعمه را برباید
قصه ی ما
همان قصه ی همیشگی ست
آمدن و
نماندن
همان رفتن
...
همیشه وسط بازی می آید و همیشه وسط بازی می ماند زیاده خواه است و دست هرکس را می کشد و با خود می برد و تو که دا ری
با او بازی می کنی شاخ او را می گیری و به زمین می زنی ش و او رو ترورش می کند و با غر و لند و تهدید ترک می کند و می خواهد تا تو را بترساند اما تو تسلیم مرگ نمی شوی و نوشتن هم از این روست که خود را بدهکارش نمی دانی هر چند که دست تو را گرفت و به دنیا یت آورد و آنگاه برادرانت را برد و خواهرانت را و همه...
همیشه وسط بازی که می آید می خواهد هر که را که دور و برت هاتند با خود ببرد و گویی که زندگی بدهکار اوست اما تو دست رد بر سینه ی او می زنی و نومیدش باز می گردانی و گاه که قفلی او نومی دت باز می گرداند و یکی را با خود بر می دارد و می برد و تازه برای تو خط و نشان هم می کشد
و نمی دانم چرا همیشه می اندیشد که با هوش تر از همه است با تقلب و دروغ و دغل و ریا و همه ی اینها مثل خود کمه ها که سراسر دچار اوهام اند گاهی که وسط های بازی غایب است آخر بازی پیدایش می شود اما آخر بازی دیگر واقعن از آن با هوش ها ست که با یک حرکت سریع متش می کننند ...و او باز با غر و لند عقاب نشینی می کند و خط و نشان می کشد و تهدید بار آینده که با دست پور خواهد آمد و رحمی به زیبایی و کاشفان آن ندارد و همه را از دم تیغ مرگ می گذراند
انسان در تحول است و مرگ نیز . این طور نیست که او همیشه موجودی ترسناک باشد . نه ما نیز برای او ترسناکیم برای او که در تزلزل است و بر همین روال است که خود کامه گی هاش به پایان می آید و می مرد . مرگ هم در خود می مرد و برای همین هم هست که م می مانیم و به تحول می رسم و از او تنها سایه یی می ماند که گهگاه خودی نشان می دهد
هرگز نشان نداده است که اهل خلق و خالقیت است زیرا خلق و خلاقیت آنتی تز اوست و هرگز هم کسی ندیده است که او را خلق کنند زیرا خلق او در ویرانی و زد خلق او ست پس این ماجرا در ابهام و دوگانه گی شکل می گیرد و هرات او در سترونی ست برای همین هم هست که این ها را دارد دزدکی می خواند و رو نویسی می کند تا به نام خود منتشر کند و چه کوششی عبث
مشکل عمده ی مرگ آنست که عاشق نیست و عشق را نمی شناسد و از آن می گریزد و به ناچار به بیزاری روی می آورد نیز او فاقد حس شوخ طبعی ست و چهره ی عبوس و بی لبخند او از این روست پس توقعی نیست تا زندگی را ارج گذارد و در همین تنگنا دست و پا می زند و از گذاشتن نقطه ی پایان بر جان عاشقان و شوخ طبعان لذت می برد
زیرا که مرگ پایان مرگ است
و حالا همه دارن بازی می کنند .هم او و ما و او-ما ...مثل خیام
ما لُعبتکانیم و فلک لعبت-باز
از روی حقیقت و نه از روی مجاز
یک چند در این بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوق عدم، یک یک، باز
.
No comments:
Post a Comment