Sunday, February 2, 2014

A*SH*N*A:BEHZAD KHAJAT

از کتاب 
" بو نوشتن برای شرجی "


دستان خود را به آسمان گرفته بودند
و فریاد می زدند
اما ماضی استمراری
فعل مناسبی برای سوختن نیست .
عقب عقب آمدن به جلو
و شامورتی بازی یک هفت تیر
در مصبِ فرشته خیزان .
یعنی که چارساله بودی
که همسایه ها را مرگ ملایمی به سفر می برد
تو بنا بر طبیعت خردسالی
همت از انگولک ات می گرفتی
و بویحیا
بر آن که این سقز لعنتی را بر شنل سرخ اش ...
لعنت فرستاد .
ولی در آن سمت که نوری – پدرم –
در حمام زیر پوست اش
یک روح آلبومینی در کف دست و ُ
هی به اداره می رفت.
فکر می کنم ابتدای تابستان 55 بود ،
نه ، اواخرش بود
که ناگهان
عصر خودش را دید خوزستان
و آن همه ویژگی را برداشت ، آورد دایی ام –ناصر-
که بیا بشماریم از اول ، اول :
یک –
ماهی شش گوش از شما می خواهد
شُش های پفکی تان را بدهید ،
جبروتی از فلس ، بدل بگیرید .
دو –
جبهه ی داد این ور وُ
آن ور جبهه ی بیداد
سومی را از آنِ شما کو ؟
جبهه ی بی سرباز ، خودش پیروز ...
سه –
تاریخ کودسپاری این باغچه
البته ضرورتی ندارد اما بنویس
بهزاد عزیزم ، بنویس
که یادم هست یک شنبه بود
و مرد با کچلی های داخلی اش
بالاخره گفت : هوم !
اما شبه جمله برای دُم زدایی
انتخاب خوبی نیست.
همان روز گفتم ، گفتم که شاهان ماضی
مشکل شان این بود که پاهای مبارک دادند
و دهانی اضافه گرفتند
و از پولانسکی
Death and the maiden را ندیدند
تا همین کشورهای هم جوار غربی
که جنبش از پی جنبش برای گرانی شوکولات.
یعنی که سی و چند ساله ای
با خصوصیتی که نمی گذارد
پای فکرهایت امضا کنی
عوض این دختر
که بیرون کشیدی از امعاء ، از احشاء
عاشقی کردی و سر جمع
در 666 مقبره ...
فکر می کنم ابتدای زمستان است ، شمسی 83
و من بنابر طبیعت مردگان از چیزی نمی ترسم.
می خواهم بخوانید لب هایی که بی بدن
تنهای تنها زندگی دارد
به کسی بدهکار نیست ،
حتا معصیت از او تن می کشد
و پدرم – نوری – با سمعک و عصایش
در مصبِ ستاره خیزان .
از کتاب " بو نوشتن برای شرجی " من
------------------------------------------

دستان خود را به آسمان گرفته بودند
و فریاد می زدند
اما ماضی استمراری
فعل مناسبی برای سوختن نیست .
عقب عقب آمدن به جلو
و شامورتی بازی یک هفت تیر
در مصبِ فرشته خیزان .
یعنی که چارساله بودی
که همسایه ها را مرگ ملایمی به سفر می برد
تو بنا بر طبیعت خردسالی
همت از انگولک ات می گرفتی
و بویحیا
بر آن که این سقز لعنتی را بر شنل سرخ اش ...
لعنت فرستاد .
ولی در آن سمت که نوری – پدرم –
در حمام زیر پوست اش
یک روح آلبومینی در کف دست و ُ
هی به اداره می رفت.
فکر می کنم ابتدای تابستان 55 بود ،
نه ، اواخرش بود 
که ناگهان
عصر خودش را دید خوزستان
و آن همه ویژگی را برداشت ، آورد دایی ام –ناصر-
که بیا بشماریم از اول ، اول :
یک –
ماهی شش گوش از شما می خواهد
شُش های پفکی تان را بدهید ،
جبروتی از فلس ، بدل بگیرید . 
دو – 
جبهه ی داد این ور وُ
آن ور جبهه ی بیداد
سومی را از آنِ شما کو ؟
جبهه ی بی سرباز ، خودش پیروز ...
سه –
تاریخ کودسپاری این باغچه
البته ضرورتی ندارد اما بنویس
بهزاد عزیزم ، بنویس
که یادم هست یک شنبه بود
و مرد با کچلی های داخلی اش
بالاخره گفت : هوم !
اما شبه جمله برای دُم زدایی
 انتخاب خوبی نیست.
همان روز گفتم ، گفتم که شاهان ماضی
مشکل شان این بود که پاهای مبارک دادند
و دهانی اضافه گرفتند
و از پولانسکی
Death and the maiden را ندیدند
تا همین کشورهای هم جوار غربی
که جنبش از پی جنبش برای گرانی شوکولات.
یعنی که سی و چند ساله ای
با خصوصیتی که نمی گذارد
 پای فکرهایت امضا کنی
عوض این دختر
که بیرون کشیدی از امعاء ، از احشاء
عاشقی کردی و سر جمع
در 666 مقبره ...
فکر می کنم ابتدای زمستان است ، شمسی 83
و من بنابر طبیعت مردگان از چیزی نمی ترسم.
می خواهم بخوانید لب هایی که بی بدن
تنهای تنها زندگی دارد
به کسی بدهکار نیست ،
حتا معصیت از او تن می کشد
و پدرم – نوری – با سمعک و عصایش
در مصبِ ستاره خیزان .

No comments:

Post a Comment