FIRUZ NAJIفیروز ناجی
A*SH*N*A
. فیروز ناجی شاید پشت دیوار کلمات به نجات شب شتافته است
این کلمات آشنا و هم غریبه می نماید و مثل شعر بیژن الهی و دیگر مشکل نویسان موج نو سهل و ممتنع می نماید سهل بودن شعر ذاتی است اما ممتنع بودن آن در مرحله ی ویرایش پس از سرایش و به قصد و عمد پیش آمده است . محدود بودن بار آفرینشی ناجی و شاعرانی از این گونه نیز به همین سبب است و باز از همین روی است که برخی از آنان به ترجمه روی آوردند و یا دستخوش سکوتی طول و دراز شدند و یا خاموشی کامل بر آن ها غلبه کرد
. فیروز ناجی شاید پشت دیوار کلمات به نجات شب شتافته است
این کلمات آشنا و هم غریبه می نماید و مثل شعر بیژن الهی و دیگر مشکل نویسان موج نو سهل و ممتنع می نماید سهل بودن شعر ذاتی است اما ممتنع بودن آن در مرحله ی ویرایش پس از سرایش و به قصد و عمد پیش آمده است . محدود بودن بار آفرینشی ناجی و شاعرانی از این گونه نیز به همین سبب است و باز از همین روی است که برخی از آنان به ترجمه روی آوردند و یا دستخوش سکوتی طول و دراز شدند و یا خاموشی کامل بر آن ها غلبه کرد
چه شمشيرهای برنده يی داشتيم
وقتی از سرازير کوه های بلند فرود می آمديم
خنده های ما
با نورهای خورشيد ستيز داشت
چه تند زاده شديم
در صدای برگ ها که از هر سو فرود می آمد
شايد هنوز هم به درياچه های شور نگاه کنم
تا در اين خيمه شب بازی
ستارگان را که با نخ کوک
به انگشت های تو آويزان است
دوباره بيابم
شايد گلی رشد کند
و تو با درها باز شوی
با خنده هايی
که هيچ گاه از من نبوده اند
آه ای دريا
به سوی نگهبانان اين قصر تاريک بازگرد
***
ناگاه
باز شد پيله ام
چهره غرق ابريشم
به رودخانه آمدم
در بستر رود
رنگهای سنگی
در کفم فرو می شد
خيس می شوم
در آب می ميرم
فيروز ناجی
---
وقتی از سرازير کوه های بلند فرود می آمديم
خنده های ما
با نورهای خورشيد ستيز داشت
چه تند زاده شديم
در صدای برگ ها که از هر سو فرود می آمد
شايد هنوز هم به درياچه های شور نگاه کنم
تا در اين خيمه شب بازی
ستارگان را که با نخ کوک
به انگشت های تو آويزان است
دوباره بيابم
شايد گلی رشد کند
و تو با درها باز شوی
با خنده هايی
که هيچ گاه از من نبوده اند
آه ای دريا
به سوی نگهبانان اين قصر تاريک بازگرد
***
ناگاه
باز شد پيله ام
چهره غرق ابريشم
به رودخانه آمدم
در بستر رود
رنگهای سنگی
در کفم فرو می شد
خيس می شوم
در آب می ميرم
فيروز ناجی
---
چون تو از باران فروريزی
بر شانه ام جای خواهی گرفت
آنگاه به چشمه يی تنها خواهيم رسيد
و درو به خود می نگريم
تو در برگ های سبو پنهانی
و تا بازگشت پرندگان
تشنه خواهيم ماند
آنجا خانه يی ست
که آهوان ِ کوچک بسيار دران زيسته اند
***
وقتی که مه همه چيز را به دست می گيرد
و پلکهام بر سر شهر کشيده می شود
من به درازی ی خويش
خيره می شوم
و آنجا که پرده يی می افتد
زانوانم را هراسناک بر سينه می فشارم
فيروز ناجی
بر شانه ام جای خواهی گرفت
آنگاه به چشمه يی تنها خواهيم رسيد
و درو به خود می نگريم
تو در برگ های سبو پنهانی
و تا بازگشت پرندگان
تشنه خواهيم ماند
آنجا خانه يی ست
که آهوان ِ کوچک بسيار دران زيسته اند
***
وقتی که مه همه چيز را به دست می گيرد
و پلکهام بر سر شهر کشيده می شود
من به درازی ی خويش
خيره می شوم
و آنجا که پرده يی می افتد
زانوانم را هراسناک بر سينه می فشارم
فيروز ناجی
No comments:
Post a Comment