Thursday, February 27, 2014

A*SH*N*A:SOHRAB SEPEHRI:زندگى خوابها...


SORAB SEPEHRI سهراب سپهری 
A*SH*N*A 





---

چه رویاها که پاره شد!
و چه نزدیک ها که دور نرفت!
و من بر رشته صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود

آمدم تا ترا بویم،
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم

دیار من آن سوی بیابان هاست
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود

هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم
چشمک افق ها چه فریب ها که به نگاهم نیاویخت!
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد!

آمدم تا ترا بویم،
و تو: گیاه تلخ افسونی!
به پاس این همه راهی که آمدم
زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی،
به پاس این همه راهی که آمدم...

هشت كتاب -:
دفتر زندگى خوابها 
شعر پاداش

بی تو دری بودم به برون،
و نگاهی به کران،
و صدایی به کویر
می رفتیم، خاک از ما می ترسید،
و زمان بر سر ما می بارید
خندیدیم: ورطه پرید از خواب، و نهان ها آوایی افشاندند
ما خاموش،
و بیابان نگران،
و افق یک رشته نگاه
بنشستیم،
تو چشمت پر دور،
من دستم پر تنهایی،
و زمین ها پر خواب

خوابیدیم
می گویند: دستی در خوابی گل می چید...

هشت كتاب 
دفتر شرق اندوه 
تا گل هيچ
---

زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه

رفتم نزدیک:
چشم ، مفصل شد
حرف بدل شد به پُر، به شور، به اشراق
سایه بدل شد به آفتاب

رفتم قدری در آفتاب بگردم
دور شدم در اشاره های خوشایند:
رفتم تا وعده گاه کودکی و شن
تا وسط اشتباه های مفرح
تا همه چیزهای محض
رفتم نزدیک آب های مصور
پای درخت شکوفه دار گلابی
با تنه ای از حضور

نبض می آمیخت با حقایق مرطوب
حیرت من با درخت قاتی می شد
دیدم در چند متری ملکوتم
دیدم قدری گرفته ام

انسان وقتی دلش گرفت
از پی تدبیر می رود

من هم رفتم
رفتم تا میز،
تا مزه ى ماست، تا طراوت سبزی
آنجا نان بود و استکان و تجرع:
حنجره می سوخت در صراحت وُدکا

باز که گشتم،
زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه ها جراحت
حنجره ى جوی آب را
قوطیِ کنسروِ خالی
زخمی می کرد...

Sohrab Sepehri
ما هيچ ما نگاه 

شعر: نزديك دورها


معماری شهر من آدم را قبول داشت. دیوار کوچه همراه آدم راه می رفت . و خانه همراه آدم شکسته و فرتوت می شد . همدردی organic داشت . شهر من الفبا را از یاد برده بود ، اما حرف می زد. جولانگاه قریحه بود . نه جای قدم زدن تکنیک.
در چنین شهری ما به آگاهی نمی رسیدیم . اهل سنجش نمی شدیم . شکل نمی دادیم . در حساسیت خود شناور بودیم . دل می باختیم . شیفته می شدیم . و آنچه می اندوختیم پیروزی تجربه بود....
سهراب سپهرى
برگرفته از كتاب هنوز در سفرم

No comments:

Post a Comment