Sunday, July 1, 2012

به ا قتضای عاشقی






بر ایینه ی دریا نشاندمت 
بر بیشه ی بید ها و افرا 
تنها آفتابی پنهان بود 
تا نگاه تو فراهمش آورد 
بر اینه ی دریا 
در ازدحام بیدها و پنجره 
بیشه آفتابی شد 
به اقتضای عاشقی 
دلم برای سفرهامان تنگ شده بود 
سفر به بهار بر شانه های اطلسی مان برد 
سفر به زمستان  
به  آ یینه ی دریا 
تا باغ  آفتاب و با د 
دلم برای افراها و بلوط تنگ شده بود
با ریشه های هوایی شان در
سفر به جولای و 
جولیا
.
بر تو دقیق شدم
تا
تو
حالا که از لحن و لهجه ام می پرسی
گلو می گشایم
تا ستاره یی نثارت کنم در آسمان
گفت فرشته  یک آسمان به شاعر داد
و شاعر عشقش را به او بخشید
و دیگر آنان در هیچ دریا نگنجیدند
زیرا کار جنون شان به تماشا کشیده بود
.وقت تماشا برخاستم تا تو را بنگرم
که باغ را می نگاری
یا باغ
گیسوان تو را
.
بر آیینه ی دریا
هوای دلهامان آفتابی بود
در تالار باغ
هوای همهمه ی موج
با ما آبی بود
و دست ها ما ن
رها ی سرگردان
در هجوم  غبار  و کف
سفر به راه خسته بود
در هرم  نمور تموز
سفر به خاک
خسته بود
.
این خانده های خانه را
وقتی که دست کشیدم بر تو خا ندم
بعد دیدم که خوانده های خوانا را
دارم می خوانم
مهمیزی برهنه بر کاغذ کشیدم
خوانا تر شد
تر شد در داستان ساقی
ساقی که برخاست و آمد
بلبل بی تاب شد
صباح  الخیر تنها بهانه بود
برای گشودن چشم هامان
و من
دست از قرابه ی سرکنگبین نکشیدم
تا بته های سرخابی ش
در متن دریایی رقصید
و آن گاه تو را نوشیدم
تو را
دوباره
نوشیدم 
.
به دنیایم می برد این نامه های صبحگاهی
هرگاه که نامه ها مان گم می شود
کسوف می شود
به قدر ماه خورشید را پوشید
به قدر کسوف
هاله ی روشنی مانده بود
قیمه قیمه شد دل ها مان
در سبز و سپید و سرخ  سبزی ی ایرانی
قرمه قرمه
با قرمه سبزی و دوغ
با ذهن
 چه می اندیشدزبان
در کاسه ی سر ؟
تنها نوشیدن چایی در صدف
و مهربانی ی دوست
فردا به جای باربی کیو
خانه را نقاشی می کنیم
به قدر کسوف
.
در کسوف بر طبل کوبیدم
مجمر آوردم پیش پا ی گل کاغذی
در آتش نوشتم
حافظ ازدولت عشق تو سلیمانی شد
در " مواجهه
کتاب را که گشودم
کتاب گشوده بود
و آمد :
فردا همه عشق است
اگر هست...
این را احمد رضا قایخلو گفته بود
بعد با هم حافظ خواندیم::
یا آهوی وحشی
الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا با تو ست بسیار آشنایی
دو تنها دو سرگردان بی کس
دو را ه ست و کمین از پیش و از پس
بیا تا حال یکدیگر بدانیم
مراد هم بجوییم ار توانیم ...
.آتش به با ر امده بود در رود
آتش گرفته بود در روز آتش بازی
تا بعد چهارم
.
باغ بارور بود جو یبا ر
  درباغ فواره ها و قو
آفتاب پشت بلوط نشست
تا شبآتش
که شب آتش گرفت
.
چای در کاسه ی صدف
کاسه ی سرخ
کاسه ی کمی سرخ وکمی آبی
کاسه ی آبی ی تنها
گشت روی نیمکت های مخفی
پیش از توفان عصر
.
در توفان
بر دیوارم کبوتری پر دادی
خطی نوشت بر دیوارم
با پر پروازش
و صلح جزرویا یی بیش  نبود
.
به راه آفتاب
کبوتری بال و پری ریخت
خطی نا خوانده
بر دیوارم نوشت
.این نقطه ها جاری ست
اما در فاصله ها
خطها نا خوانا مانده است
نا خوانایی ی خط نیست این
همراه خسته و خفته است شب
شب تا هنوز رفته ست و نقش دو تن بر دیوار ماسیده ست
و شمسه ی شیرین روی دیوار رویاروی شاهد این همه ماجرا بود در دالانی بی ترحم و مهر
و شمسه ی شیرین با خود می گفت
چه دنیایی که دیوانه گان آزاد انه در آن می آیند و می رونداما
مهر در مهراب به خون نشسته است
و شمسه ی شیرین
روی دیوار رویاروی
بر حس ها و عصب
نشسته بود
.
این که عریان در خیابان می رفتم برای یافتن تو بود
بعد رومی سر از توفان بر آورد و گفت :
دیگرانت عشق می خوانند
من سلطان عشق
بیدار شدم وقت تماشا
.
هنوز بال و پر ی می زد آن کبوتر عاشق  که بر دیوارش کوبیدیم
به اقتضای عا شقی آغا زیدم ببین که تا کجا آمده ام
در شکاف ها و پرتگاه
و راه هنوز مرا بی تو به راهی دراز می برد
.آن سوی زمین آفتابی نیست
آن سوی زمین گویا همیشه تاریکی ست
و آن که منتظر خود نشسته بود
هنوز منتظر خود نشسته بود
پاره ی پلنگی بر دندان
و جامه ی سیاهی در بر
"جز مرگ پایانی نیست و زادن تنها آغاز است "
این راپاپا همینگوی هم گفت
مرگ اما همیشه گردان آویز من است
که آتشدان را
زبانه می کشد
مرگ اما گردان آویز رخشان من است پیش شب
.
این رود آشوب قصد دریا یی داردامشب  قصدی دریایی
شوق تماشای کوچه دارد صدف های روی رف
و ماهیگیر بی تو ر
کناردریا ایستاده است
.
 باز بر آیینه ی دریا نشاندمت
گفتم که خو کرده ام به باران های عصر
پس توفان آمد پا ی پنجره
یک فصل مفصل گریست
 پنجره را گشود م
 یک پنجره شدم
.تمام
زهره خالقی و دکتر فرامرز سلیمانی
تابستان ١٣٩١/٢٠١٢ 
نیو آورلینز
painting by Zohreh
Collage by: moj

No comments:

Post a Comment