آ ه ای همیشه مهاجر جاودانه گی
تا باغ بزرگ بهار
.
گفتم که نه وقت سفرت بود چنین زود
گفته که مگر مصلحت وقت در ین بود
گفتم که ز حافظ به چه حجت شده یی دور
گفته که همه وقت مرا داعیه این بود
.
و من همیشه می دانستم که اندیشه های گذر
تنها در وقت گذشتن
به اندیشه می آ یند
تا که موجی بلند از سر می گذ رد
و آ فتابگردانی در باغ
رویای آ فتاب را می گرداند
.
سفر نوشتن شعری بلند است
که از نقطه ی پایان
آ غاز می شود
سفر تمامی ی در بازه های بسته ی بی دربازه با ن است
که به آ وا ی مسافران دور
چاووشی می خواند
سفر حماسه ی تنهایی ی آ فتاب است
که دور می شود از آ فق و
بامدادی می شود
سفر خلاصه ی خواب مسافر است
که رویای راه را
روا یت می کند
سفر مرا همیشه به کشف جهان می برد
تا که باز می گردم و
دوباره می گردم
گرد تو
سفر به طومار طراوتی دیگر می گسترد
که شعر سفر های بی پایان مان را می نویسد
بر راه
.
اگر به تماشای جشن ما آ مدی
ای غریبه
عاشقانه بیا
آ با ن ١٣٩١-٢٠١٢
نیو آورلینز
No comments:
Post a Comment