آفتاب بر این دریچه می تابد که نگاه من از قابی نقره یی سرک می کشد تا چشمان پنهان تو را از خیابان بقاپد
از برکه ها و با یو ها که می گذرم بی تو خشکزار می شوم و برکه و با یو تنها سرابی ست که بر نگاه تو دست می کشد
دور تر از دور آواز پرنده یی می اید که نمی داند وقت پریدن می خواند یا پروازی تا دور او را به خود می خواند
غروب شک دارد تا به افق دور پا بگشاید و خانه و آشیانه خالی و سرد پنجره را رو به غروب می بندد
پرنده سراسیمه می اید و به دریچه تن می ساید یا که دریچه بر پرنده تن می سا ید در منتهای شب
و بعد هر یک به سوی خود می رود که سوی بی سویی ست و باز
باز می گردد
به دامن باز گشتن
تا
باز گشتن
تنها عاشقی ست که در تردیدی مدام تصمیمی یگانه می گیرد به گشت در بر گشت و بر گشت در گشت
پرنده می رود و باز می اید تا تنها نام تو را باز می خواند بلند در آفتابی که این دریچه را می گشاید
حالا قاب نقره یی سرک می کشد
BATON ROUGE,LA
No comments:
Post a Comment