Monday, November 19, 2012

ABANI - 22: PROSE POEM

آفتاب بر این دریچه می تابد که نگاه من از قابی نقره یی سرک می کشد تا چشمان پنهان تو را از خیابان بقاپد
از برکه ها و با یو ها که می گذرم بی تو خشکزار می شوم و برکه و با یو تنها سرابی ست که بر نگاه تو دست می کشد 
دور تر از دور آواز پرنده یی می اید که نمی داند وقت پریدن می خواند یا پروازی تا دور او را به خود می خواند 
غروب شک دارد تا به افق دور پا بگشاید و خانه و آشیانه خالی و سرد پنجره را رو به غروب می بندد
 پرنده سراسیمه می اید و به دریچه تن می ساید یا که دریچه بر پرنده تن می سا ید در منتهای شب 
و بعد هر یک به سوی خود می رود که سوی بی سویی ست و باز 
باز می گردد
به دامن باز گشتن
تا 
باز   گشتن  
تنها عاشقی ست که در تردیدی مدام تصمیمی یگانه می گیرد به گشت در بر گشت و بر گشت در گشت  
پرنده می رود و باز می اید تا تنها نام تو را باز می خواند بلند در آفتابی که این دریچه را می گشاید
حالا قاب نقره یی سرک می کشد 
BATON ROUGE,LA        

No comments:

Post a Comment