روزي به پير ميكده گفتم كه "عمر چيست؟"
چشمي به روي هم زد و گفتا كه:"هان گذشت"
نصرت رحماني
چشمي به روي هم زد و گفتا كه:"هان گذشت"
نصرت رحماني
NOSRAT RAHMANIنصرت رحمانی
A*SH*N*A
١٣٧٩-١٣٠٨ تهران
١٣٧٩-١٣٠٨ تهران
ای بیتو من بیخویش؛
بیخویشتن ، بیکیش
خاری هدف گمکرده در دهلیز بادم ، بیتو ، بیتو
طیف غباری خفته بر دریای شنزار
خونِ شبام
هذیان تبآلود دردم ، بیتو ، بیتو
رمز سکوتام
راز بهتام
رنگ یادم
بیتو
بیتو
ای بیتو ، بیتو
از زندگی بیزار
تا مرگ راهی نیست ، بیتو
خاری هدف گمکرده در دهلیز بادم ، بیتو ، بیتو
طیف غباری خفته بر دریای شنزار
خونِ شبام
هذیان تبآلود دردم ، بیتو ، بیتو
رمز سکوتام
راز بهتام
رنگ یادم
بیتو
بیتو
ای بیتو ، بیتو
از زندگی بیزار
تا مرگ راهی نیست ، بیتو
برگ چنار خشکی از شاخه دور شد
چرخید در فضا
در زیر پای خسته ی من له شد
آیا دست بریده ی مردی بود
لبریز التماس
فریاد استخوان هایش بر خواست
جرگه
اه
از کتاب میاد در لجن
نصرت رحمانی
وقتی نصرت در سال ١٣٣٣کتاب نخستین شعرهایش را به نیما می دهد تا مقدمه یی بر آن بنویسد نیما بر خلاف مورد شاهرودی و شیبانی و یا حتا یاد دا شت هایی که برای شین پرتو و شاملو نوشت , این جا رندانه از زیر با ر این مسولیت شانه خالی می کند و می گوید : ولی من نمی خواهم برای اشعا ر شما مقدمه نوشته باشم . دیوان شعر وقتی که مطالب قابل توضیح و تفسیر نداشت شاید چندان محتاج به مقد مه نباشد .خود اشعار مقامه ی ورود و تاثیر در فکر و روح دیگران است
نیما , نامه ها , ص ١٩٨
نیما در عین اشا ره به این سا ده گی زبانی و بیانی در شعر های نصرت رحمانی , به جرات شاعر در شعر هایش اذعان دارد و آن ها را بی پرده می خواند و معتقد است که : تجدد در شعر های شما با متانت انجام گرفته است و شاعر در ادای معنی در این شعر های با اوزان آزاد ,دچار
تند روی هایی که دیگران شده اند نشده است
همان
این توصیف نیما از شعر های نصرت همیشه صادق بوده است و نصرت را در حدود همن اثا ر نخستین و با همان نگاه و بیان ساده ی اولیه اما صادق و صمیمی نگاه داشته است . آن جرات و جسارت مورد اشا ره ی نیما شاید حتا به تدریج در موج نو آوران جوان و شعر فرا نیمایی رنگ می بازد و حدیثی مکرر به نظر می آید افزون بر آن که نصرت هم از همان دهه ی ١٣٣٠ با اعتیادی سنگین و مداوم در غبار گم میشود و شعر شکست او نیز به جوانمرگی می رسد اما فضا و واژگان تهرانی وکوچه بازاری با ظرفیت های تازه و نو آشنا و همچنین سایه های طنز و طیبت و تفنن را از او برای شعر معاصر به میراث می گذارد .
در همین زبان است که تغزل ها و
عاشقانه های رحمانی به نحوی مبالغه آمیز و حماسی یا شعر گفتاری رخ می نماید که مشترک و هم سایه و هم صدا با شعر گفتار فروغ است اما نه در حد تاثیر گذاری فروغ بر جوانان و نسل آینده .
لیلی!
چشمت خراج ظلمت شب را
از شاعران شرق، ـ
طلب میکُند
من آبروی عشقم
هشدار . . . تا به خاک نریزی
پُر کُن پیاله را
آرامتر بخوان
آواز فاصلههای نگاه را
در باغکوچههای فرصت و میعاد.
لیلی!
بگشای بند موی و بیفشان
شب را میان شب
با من بدار حوصله اما نه با عتاب!
رمز شبان درد،
شعر من است!
گفتی:
گُل در میان دستت میپژمرد
گفتم که:
ـ خواب،
در چشمهایمان به شهادت رسیده است
گفتی که:
خوبترینی؛
آری . . .، خوبام!
آرامگاه حافظم
شعر ترم،
تاج سهترک عرفانم
درویشم،
خاکم!!
آینهدار رابطهام، بنشین.
بنشین، کنار حادثه بنشین.
یاد مرا به حافظه بسپار!
اما . . .
نام مرا،
بر لب مبند که مسموم میشوی
من داغ دیدهام!
لیلی!
از جای پای تو،
بر آستانهی درگاه خوابگاه،
بوی فرار میآید
آتش مزن به سینهی بستر
با عطر پیکر برهنهی سبزت
پُر کُن پیاله را
با من بگو در خوابهای پریشان چه دیدهای
که خواب را به شهادت رساندهاند در دیدگانِ ما
وانگه حرامیان در گود شبگرفتهی چشمت
با تیغهای آخته سنگر گرفتهاند.
دروازههای شهر مدینه آغوش بستهاند
آغوش باز کُن
از چهارراه خواب گذر کُن
بگذار و بگذریم زین خیل خفتگان
دست مرا بگیر تا بسرایم:
در دستهای من ـ
بال کبوتریست!
لیلی
من آبروی عاشقان جهانم.
هشدار . . .، تا به خاک نریزی!
من پاسدار حرمت دردم
ـ چشمت خراج میطلبد؟
آنک خراج:
لیلی!
وقتی که پاک میکُنی خط چشمت را
دیوارهای این شب سنگین را
درهم شکسته، آه . . .، که بیداد میکُنی.
وقتی که پاک میکُنی خط چشمت را
در باغهای سبز تنت، شب را ـ
آزاد میکُنی
لیلی!
بیمرز باش.
دیوار را، ویران کن،
خط را به حال خویش رها کُن،
بیخط باش
با من بیا . . .، همیشهترین باش!!
بارید شب
بارش سیل اشکها شکست،
خط سیاه دایرهی شب را!
خط پاک شد
گُل در میان دستم پرپر زد و فسرد
درهم دوید خط
ویران شد!
لیلی!
بیخط و خال باش
با من بیا که خوبترینم
با من که آبروی عشقم
با من که شعرم . . ، شعرم . . ، شعرم!
وای . . .
در من وضو بگیر
سجادهام، بایست کنارم
رو کُن به من که قبلهی عشاقام
وآنگه نماز را،
با بوسهای بلند، قامت ببند!
لیلی!
با من بودن خوب است،
من میسرایمت!
چشمت خراج ظلمت شب را
از شاعران شرق، ـ
طلب میکُند
من آبروی عشقم
هشدار . . . تا به خاک نریزی
پُر کُن پیاله را
آرامتر بخوان
آواز فاصلههای نگاه را
در باغکوچههای فرصت و میعاد.
لیلی!
بگشای بند موی و بیفشان
شب را میان شب
با من بدار حوصله اما نه با عتاب!
رمز شبان درد،
شعر من است!
گفتی:
گُل در میان دستت میپژمرد
گفتم که:
ـ خواب،
در چشمهایمان به شهادت رسیده است
گفتی که:
خوبترینی؛
آری . . .، خوبام!
آرامگاه حافظم
شعر ترم،
تاج سهترک عرفانم
درویشم،
خاکم!!
آینهدار رابطهام، بنشین.
بنشین، کنار حادثه بنشین.
یاد مرا به حافظه بسپار!
اما . . .
نام مرا،
بر لب مبند که مسموم میشوی
من داغ دیدهام!
لیلی!
از جای پای تو،
بر آستانهی درگاه خوابگاه،
بوی فرار میآید
آتش مزن به سینهی بستر
با عطر پیکر برهنهی سبزت
پُر کُن پیاله را
با من بگو در خوابهای پریشان چه دیدهای
که خواب را به شهادت رساندهاند در دیدگانِ ما
وانگه حرامیان در گود شبگرفتهی چشمت
با تیغهای آخته سنگر گرفتهاند.
دروازههای شهر مدینه آغوش بستهاند
آغوش باز کُن
از چهارراه خواب گذر کُن
بگذار و بگذریم زین خیل خفتگان
دست مرا بگیر تا بسرایم:
در دستهای من ـ
بال کبوتریست!
لیلی
من آبروی عاشقان جهانم.
هشدار . . .، تا به خاک نریزی!
من پاسدار حرمت دردم
ـ چشمت خراج میطلبد؟
آنک خراج:
لیلی!
وقتی که پاک میکُنی خط چشمت را
دیوارهای این شب سنگین را
درهم شکسته، آه . . .، که بیداد میکُنی.
وقتی که پاک میکُنی خط چشمت را
در باغهای سبز تنت، شب را ـ
آزاد میکُنی
لیلی!
بیمرز باش.
دیوار را، ویران کن،
خط را به حال خویش رها کُن،
بیخط باش
با من بیا . . .، همیشهترین باش!!
بارید شب
بارش سیل اشکها شکست،
خط سیاه دایرهی شب را!
خط پاک شد
گُل در میان دستم پرپر زد و فسرد
درهم دوید خط
ویران شد!
لیلی!
بیخط و خال باش
با من بیا که خوبترینم
با من که آبروی عشقم
با من که شعرم . . ، شعرم . . ، شعرم!
وای . . .
در من وضو بگیر
سجادهام، بایست کنارم
رو کُن به من که قبلهی عشاقام
وآنگه نماز را،
با بوسهای بلند، قامت ببند!
لیلی!
با من بودن خوب است،
من میسرایمت!
از سوی دیگر فروغ و نصرت رحمانی را می توان با آتشی و با واژگان دشتستانی که به شعرش و شعر پارسی آورد مقایسه کرد که او نیز
ظرفیت های شعر معاصر را با آن ها می گسترد و راه را همانند نیما برای شاعران فرهنگ های دیگر می کوبد . در عاشقانه ها ی رحمانی مانند شعر لیلی , شاعر داعیه نو آوری و دگرگونی ندارد و سا ده گی شان در عینیت و بری بودن از تصویر و تمایل به مفهوم گرایی است , ونیز ساختار شعر ها نیز همانست که در زمان ارایه ی آنها به نیما برای نوشتن مقدمه بود گیرم که در آغاز بیشتر به فرم چهار پاره بود و اکنون آزادی هایی در تاقته و آرایش شعر ها نشان می دهد .با اینها همه در سال ١٣٧٨ که حقوقی از مرده ها یاد می کند , در فهرست خود می نویسد: ... و نیز نصرت رحمانی را که نمرده است . شاید از این نظر که او از سال ها پیش از نظر من دیگر زندگی نمی کند
محمد حقوقی در گفت و گو با دا ود ملکی ,حد همین است نشر قطره, ص ١٤٢
اشا ره ی ناقد نه تنها به آن اعتیاد مخرب و سنگین سی ساله بل به ماندن در لهجه و واژ گان و فرهنگ جنوب شهری , عدم تماس با فرهنگ های فارسی دیگر , عدم اشراف عمیق و دقیق به ادبیات کهن و اکتفا به فرهنگ درویشی , عدم اشراف به زبانهای دیگر است در حالی که شاعران عصیانگر جهان آوایی بلند سر داده اند و شاعر ما مخمور و بی ارتباط در گوشه یی مانده است
دگر نمی شکند باد شاخه ی به را
دگر نمی جهد از هره گربه بر ایوان
دگر تلنگر دستی نمی خورد بر در
دگر نمی چکد از شمع نور در دالان
.
اجاق یخ زده در دل نهفته خاکستر
کلاغ پیر سه مرده روی تبریزی
کلون کهنه ی در بغز در گلو کرده
نشسته خاک به غربال و سنی و دیزی
.
به روی گچبری تاق دود نفت چراغ
هنوز مانده ولی گرمی چراغی نیست
کنار پرده قلمکار بر مخده ی نرم
تهی ست جای سرت لیک جای داغی نیست
.
ز روی پنجره گلدان رازقی افتاد
همان شبی که تو رفتی حیاط شکست
به روی پیش بخاری گلی که دست تو دوخت
بدون روح والی باز و خنده بر لب هست
.
سر سماور خاموش قوری سردی ست
هنوز رنگ لبت مانده بر لب فنجان
لحاف تخت ز بوی تن تو بی هوش ست
چراغ بادی خاموش خفته بر ایوان
.
ز جا کلید نمی پایدم دگر چشمی
درون کوچه دگر عا بری نمی خواند
گرفته هر چه در این خانه بوی خنده ی جغد
تفو به مرگ که قدر مرا نمی داند
از کتاب ترمه, ص ٢١
اما اکنون نصرت رحمانی شاعر
از چهار پاره ها گامی فراتر می گذارد و از قید آنان همانند بسیاری دیگر از شاعران و از جمله خود نیما آزاد می شود . می گوید به کار گرفتن محاوره و کلمات آواره در کوچه و بازار در دایره ی کارهای گذشته ی من بوده است ... لیلی از کار های این دوره ی اوست اما این دوره ها بیشتر به خاموشی می گذرد ...در دهه ی پنجاه که نصرت مسول صفحه ی شعر یک مجله رسمی بود با عینک تیره همراه یک مامور رسمی می آمد و بی تفاوت می نمود . در دهه ی شصت که از رشت به تهران می آمد باز هم همچنان در بی تفاوتی به سر می برد و نه شعری با خود دا شت و نه علاقه یی به شعر دیگران نشان می داد و تنها به قول خودش به محفلی محدود دلخوش بود و تنها گهگاه از من و احمد دم می زد که گویی اشاره یی به پایان راه شاعری هر دو دا شت .عشرت مکرر به کتاب مردی که در غبا ر گم شد نیز چا ره ساز نمی نمود زیرا این نوشته نیز همنند مصاحبه ی طول و دراز
پا ی بسا ط با صادق چوبک محتوایی اندیشه گی با خود به ارمغان نداشت و در حد همان حرف های سر دستی باقی می ماند
...
رقصید
پر زد ، رمید
از لب انگشت او پرید
[ سکه ]
گفتم: خط
پروانه ی مسین
پرواز کرد
چرخید ، چرخید
پر پر زنان چکید؛ کف جوی پر لجن.
تابید ، سوخت فضا را نگاهها
بر هم رسید
در هم خزید
در سینه عشق های سوخنه فریاد می کشید:
ـ ای ؟یأس ، ای امید !
آسیمه سر بسوی " سکه " تاختیم
از مرز هست و نیست
تا جوی پر لجن
با هم شتافتیم
آنگه نگاه را به تن سکه بافتیم.
پروانه ی مسین
آیینه وار ! بر پا نشسته بود در پهنه ی لجن !
وهر دو روی آن
خط بود
خطی بسوی پوچ ، خطی به مرز هیچ
اندوه لرد بست
در قلبواره اش
و خنده را شیار لبانش مکید و گفت:
ـ پس ... نقش شیر ؟
رویید اشگ
خاموش گشت، خاموش
گفتم :
ـ کنام شیر لجن زار نیست ، نیست!
خط است و خال
گذرگاه کرم ها
اینجا نه کشتگاه عشق و غرور است
میعادگاه زشتی و پستی ست.
از هم گریختیم
بر خط سرنوشت
خونابه ریختیم.
نصرت رحمانی
شاعر شکست و شاعر شعر های سیاه , شاعر لوش و لای و لجن, شاعر شهری است که زبان مردم کوی و گذار و خیابان شهری را به شعر جدی و گاه عبوس رسمی وارد می کند واز این نظر از پیش گا مان این طریقه ی شعر گفتن است که فروغ نیز از سوی دیگر بدان روی می آورد و و زنی دیگر با شعر ی دیگر می آفریند که به آتشی و حقوقی و سپانلو و همچنین گروهی جوانتر میراث می بخشد و این گروه جوانتر که گاه مدعی تر هم هست از آن بهره فراوان می گیرد
در همین شعر های ساده نویسی و ساده گرا و گفتاری است که رحمانی از عوا مل و عناصر عینی و روزمره ها می گوید : حلبی , جام مسین , سکو , زنجیر , قفل و سقاخانه , چادر خال خالی , نظر قربانی , چشم زخم , و مانند آنها که در شعر ها و کتاب های او مکرر دیده می شود
از لب انگشت او پرید
[ سکه ]
گفتم: خط
پروانه ی مسین
پرواز کرد
چرخید ، چرخید
پر پر زنان چکید؛ کف جوی پر لجن.
تابید ، سوخت فضا را نگاهها
بر هم رسید
در هم خزید
در سینه عشق های سوخنه فریاد می کشید:
ـ ای ؟یأس ، ای امید !
آسیمه سر بسوی " سکه " تاختیم
از مرز هست و نیست
تا جوی پر لجن
با هم شتافتیم
آنگه نگاه را به تن سکه بافتیم.
پروانه ی مسین
آیینه وار ! بر پا نشسته بود در پهنه ی لجن !
وهر دو روی آن
خط بود
خطی بسوی پوچ ، خطی به مرز هیچ
اندوه لرد بست
در قلبواره اش
و خنده را شیار لبانش مکید و گفت:
ـ پس ... نقش شیر ؟
رویید اشگ
خاموش گشت، خاموش
گفتم :
ـ کنام شیر لجن زار نیست ، نیست!
خط است و خال
گذرگاه کرم ها
اینجا نه کشتگاه عشق و غرور است
میعادگاه زشتی و پستی ست.
از هم گریختیم
بر خط سرنوشت
خونابه ریختیم.
نصرت رحمانی
شاعر شکست و شاعر شعر های سیاه , شاعر لوش و لای و لجن, شاعر شهری است که زبان مردم کوی و گذار و خیابان شهری را به شعر جدی و گاه عبوس رسمی وارد می کند واز این نظر از پیش گا مان این طریقه ی شعر گفتن است که فروغ نیز از سوی دیگر بدان روی می آورد و و زنی دیگر با شعر ی دیگر می آفریند که به آتشی و حقوقی و سپانلو و همچنین گروهی جوانتر میراث می بخشد و این گروه جوانتر که گاه مدعی تر هم هست از آن بهره فراوان می گیرد
در همین شعر های ساده نویسی و ساده گرا و گفتاری است که رحمانی از عوا مل و عناصر عینی و روزمره ها می گوید : حلبی , جام مسین , سکو , زنجیر , قفل و سقاخانه , چادر خال خالی , نظر قربانی , چشم زخم , و مانند آنها که در شعر ها و کتاب های او مکرر دیده می شود
آخرین عابر این کوچه منم
سایهام له شده زیر پایم
دیدهام مات به تاریکی راه
پنجه بر پنجرهات میسایم
چشمهای حلبی باز امشب
نگه خویش به من دوختهاند
شمعها ، گرچه دَمی خندیدند
عاقبت گریهکنان سوختهاند
آه این جام مسین از چه سبب
روی سکوی بدینسان گیر است؟
هوس میکدهاش بود مگر
که به چنگال تو در زنجیر است؟
قفل بر چفت تو سقاخانه
مادرم بست؟ چرا؟ راست بگو
تا که شب زود روم در خانه؟
نکنم مست؟ چرا؟ راست بگو
کهنه ، کی زد گره بر محجر تو؟
اختر ؛ آن دختر مشکین گیسو؟
چادر آبی خالخالی داشت؟
رخت میشت همیشه لب جو؟
بخت او باز شد آخر یا نه؟
پسر مشدی حسن او را برد؟
جادوی صغرا بگم کاری کرد؟
یا گره بر گرهی دیگر خورد؟
گردن شیر تو سقاخانه
مادری بست نظرقربانی
چشمزخمی نخورد کودک او
بعد از آن آه... خودت میدانی
وای این لالهی گردآلوده
یادگار دل خاموشی نیست
وای این آینهی دودزده
عاقبت چهره نمای رخ کیست؟
آخرین عابر این کوچه منم
سایهام له شده زیر پایم
قصه بس! گرچه سخن بسیار است
تا شب بعد سراغت آیم
#نصرت_رحمانی
سایهام له شده زیر پایم
دیدهام مات به تاریکی راه
پنجه بر پنجرهات میسایم
چشمهای حلبی باز امشب
نگه خویش به من دوختهاند
شمعها ، گرچه دَمی خندیدند
عاقبت گریهکنان سوختهاند
آه این جام مسین از چه سبب
روی سکوی بدینسان گیر است؟
هوس میکدهاش بود مگر
که به چنگال تو در زنجیر است؟
قفل بر چفت تو سقاخانه
مادرم بست؟ چرا؟ راست بگو
تا که شب زود روم در خانه؟
نکنم مست؟ چرا؟ راست بگو
کهنه ، کی زد گره بر محجر تو؟
اختر ؛ آن دختر مشکین گیسو؟
چادر آبی خالخالی داشت؟
رخت میشت همیشه لب جو؟
بخت او باز شد آخر یا نه؟
پسر مشدی حسن او را برد؟
جادوی صغرا بگم کاری کرد؟
یا گره بر گرهی دیگر خورد؟
گردن شیر تو سقاخانه
مادری بست نظرقربانی
چشمزخمی نخورد کودک او
بعد از آن آه... خودت میدانی
وای این لالهی گردآلوده
یادگار دل خاموشی نیست
وای این آینهی دودزده
عاقبت چهره نمای رخ کیست؟
آخرین عابر این کوچه منم
سایهام له شده زیر پایم
قصه بس! گرچه سخن بسیار است
تا شب بعد سراغت آیم
#نصرت_رحمانی
NOSRAT RAHMANI,
A MAJOR PERSIAN POET
b 10 ESFAND 1308,TEHRAN
d 27 KHORDAD 1379,TEHRAN
O FRIEND
THESE DAYS
WHEN STARTIND FRIENDSHIP WITH ANYONE
I FEEL LIKE
WE HAVE BEEN FRIENDS FOR SO LONG
THAT NOW IT IS THE TIME TO TRAIT
A MAJOR PERSIAN POET
b 10 ESFAND 1308,TEHRAN
d 27 KHORDAD 1379,TEHRAN
O FRIEND
THESE DAYS
WHEN STARTIND FRIENDSHIP WITH ANYONE
I FEEL LIKE
WE HAVE BEEN FRIENDS FOR SO LONG
THAT NOW IT IS THE TIME TO TRAIT
NOSRAT RAHMANI'S OEUVRES ARE:کتاب ها
کوچ ، امیرکبیر ١٣٣٣
کویر ، گوتنبرگ ١٣٣٤
ترمه ، اشرفی ١٣٣٤
میعاد در لجان ، نیل ١٣٤٦
حریق باد ، زمان ١٣٤٩
درو ، دنیای کتاب ١٣٥٠
شمشیر معشوقه قلم ، بوزرجمهر ١٣٦٨
پیاله دور دگر زد ، بوذرجمهر ١٣٦٩
گزینه اشعار مروارید ١٣٧٠
بیوه سیاه ، نگاه ١٣٨١
.مردی که در غبار گم شد ١٣٣٩
کفر
نصرت رحمانی
خدایا تو بوسیده ای هیچگاه
لب سرخ فام زنی مست را
ز وسواس لرزیده دندان تو
به پستان کالش زدی دست را
خدایا، تو لرزیده ای هیچگاه
به محراب چشمان کم رنگ او
شنیدی تو بانگ دل خویش را
ز تاریکی سینه ی تنگ او
خدایا تو گرییده ای هیچگاه
به دنبال تابوت های سیاه
ز چشمان خاموش پاشیده ای
به چشم کسی خون به جای نگاه
دریغا تو احساس اگر داشتی
دلت را چو من مفت می باختی
برایس خود ای ایزد بی خدای
خدای دگر نیز می ساختی
-
شعر شکست را گفتیم که شعر رایج زمانه است و مظهر آن نه در دیوان نیما بل در کارهای شاعران نیمایی ,
و رحمانی هم حس می کند جنگجویی است که نجنگید ه اما شکست خورد ه است
نصرت رحمانی
این روزها
اینگونه ام ،ببین:
دستم، چه کند پیش می رود، انگار
هر شعر باکره ای را سروده ام
پایم چه خسته می کشدم، گویی
کت بسته از خم هر راه رفته ام
تا زیر هر کجا
حتی شنوده ام
هر بار شیون تیر خلاص را
ای دوست
این روزها
با هر که دوست می شوم احساس می کنم
آنقدر دوست بوده ایم که دیگر
وقت خیانت است
انبوه غم حریم و حرمت خود را
از دست داده است
دیریست هیچ کار ندارم
مانند یک وزیر
وقتی که هیچ کار نداری
تو هیچ کاره ای
من هیچ کاره ام: یعنی که شاعرم
گیرم از این کنایه هیچ نفهمی
این روزها
اینگونه ام:
فرهادواره ای که تیشه خود را گم کرده است
آغاز انهدام چنین است
اینگونه بود آغاز انقراض سلسله مردان
یاران
وقتی صدای حادثه خوابید
بر سنگ گور من بنویسید:
- یک جنگجو که نجنگید
اما ...، شکست خورد
مستم کن و با خود بِبَرم ، این من و این تو
با جام دگر بردهی مِی را بخر امشب
این پیکر مس رنگ قوی را نظری کن
مستم کن و با خود ببر امشب ، بیر امشب!
فرمان بده هر کار که گویی دهم انجام
فرمان بده هر بار گران را کِشم آرام
زین پس تو خداوندی و من بندهی این جام
امشب بخرم ، مفت بخر ، مفت به یک جام
#نصرت_رحمانی
کویر ، گوتنبرگ ١٣٣٤
ترمه ، اشرفی ١٣٣٤
میعاد در لجان ، نیل ١٣٤٦
حریق باد ، زمان ١٣٤٩
درو ، دنیای کتاب ١٣٥٠
شمشیر معشوقه قلم ، بوزرجمهر ١٣٦٨
پیاله دور دگر زد ، بوذرجمهر ١٣٦٩
گزینه اشعار مروارید ١٣٧٠
بیوه سیاه ، نگاه ١٣٨١
.مردی که در غبار گم شد ١٣٣٩
کفر
نصرت رحمانی
خدایا تو بوسیده ای هیچگاه
لب سرخ فام زنی مست را
ز وسواس لرزیده دندان تو
به پستان کالش زدی دست را
خدایا، تو لرزیده ای هیچگاه
به محراب چشمان کم رنگ او
شنیدی تو بانگ دل خویش را
ز تاریکی سینه ی تنگ او
خدایا تو گرییده ای هیچگاه
به دنبال تابوت های سیاه
ز چشمان خاموش پاشیده ای
به چشم کسی خون به جای نگاه
دریغا تو احساس اگر داشتی
دلت را چو من مفت می باختی
برایس خود ای ایزد بی خدای
خدای دگر نیز می ساختی
-
شعر شکست را گفتیم که شعر رایج زمانه است و مظهر آن نه در دیوان نیما بل در کارهای شاعران نیمایی ,
و رحمانی هم حس می کند جنگجویی است که نجنگید ه اما شکست خورد ه است
نصرت رحمانی
این روزها
اینگونه ام ،ببین:
دستم، چه کند پیش می رود، انگار
هر شعر باکره ای را سروده ام
پایم چه خسته می کشدم، گویی
کت بسته از خم هر راه رفته ام
تا زیر هر کجا
حتی شنوده ام
هر بار شیون تیر خلاص را
ای دوست
این روزها
با هر که دوست می شوم احساس می کنم
آنقدر دوست بوده ایم که دیگر
وقت خیانت است
انبوه غم حریم و حرمت خود را
از دست داده است
دیریست هیچ کار ندارم
مانند یک وزیر
وقتی که هیچ کار نداری
تو هیچ کاره ای
من هیچ کاره ام: یعنی که شاعرم
گیرم از این کنایه هیچ نفهمی
این روزها
اینگونه ام:
فرهادواره ای که تیشه خود را گم کرده است
آغاز انهدام چنین است
اینگونه بود آغاز انقراض سلسله مردان
یاران
وقتی صدای حادثه خوابید
بر سنگ گور من بنویسید:
- یک جنگجو که نجنگید
اما ...، شکست خورد
مستم کن و با خود بِبَرم ، این من و این تو
با جام دگر بردهی مِی را بخر امشب
این پیکر مس رنگ قوی را نظری کن
مستم کن و با خود ببر امشب ، بیر امشب!
فرمان بده هر کار که گویی دهم انجام
فرمان بده هر بار گران را کِشم آرام
زین پس تو خداوندی و من بندهی این جام
امشب بخرم ، مفت بخر ، مفت به یک جام
#نصرت_رحمانی
No comments:
Post a Comment