نقش:زهره خالقی
متن:فرامرز سلیمانی
خیره گی ی ابدیتی خاموش
جایی در خیره گی ی
ابدیتی خاموش
که هنوز نرسیده است
به آن جایی که
هنوز
نرسیده است
یک ابدیتی هست که راه افتاده که برسد اما هنوز نرسیده است و اصلن نمی داند که به کجا هنوز نرسیده است
مثل این که روی بهار خواب ایستاده و به مغرب افق خیره شده است اما خیره نشده است و تو که به این تابلوی آبرنگ خیره می شوی آن ابدیت را در آب و رنگ می بینی اما نمی دانی در کجا و چه را می بینی و تنها می اندیشی یک ابدیتی هست که هنوز نرسیده است بعد آن سا حره می خواهد بیاید و با دست های رنگی ش دست ببرد در افق یا ابدیت اما در خیره گی ش افق را نمی بیند و تنها ابدیتی ست در فاصله یی که فاصله یی نیست و باقی سا حره است که می خواهد دست ببرد در کجایی
مثل توماری که کسی در جایی گشود که چیزی بنویسد و بعد یادش آمد که نوشتن نمی داند و تومار نمی داند و اصلن گشودن نمی داند پس تومار را بست و دیگر خیره ماند به تومار بسته و تومار بسته هم این را نمی دانست
No comments:
Post a Comment