Thursday, December 2, 2010

A*SH*N*A:BIJAN ELAHIبیژن الهی

چاپ ١٣٩٣
پیش از این هم کتاب حلاج به ترجمه ی  بیژن الهی در مجموعه ی انتشارات انجمن فلسفه ایران چاپ شده بود 
O light 
O geography of a crushed head
with you 
Love has a sphere intellect 
In my heart
Bijan Elahi

سَر ِبارش مدار، ای!-ناپدید ِابروار!
-تا دوستری
با گیای درّه از تشنگی‌ی بسیار.
تو نمرده‌ای. تو چگونه مرده‌ای؟ تو همان آسمان ِپایین‌تری
که نه دریافتنی‌ست. بدون ابر...نه، نه،
پُر ِابرهای آبی‌تر.
-تو فقط چنانه در خاب رفته‌ای که رفته‌ایّ و
که، اما، رویای تو دسترس شده‌ست.

بیژن الهی

(از ایکار و ضامن آهو)
چنین که رگبار، در قوس و قزح،
رنگ در رنگ می‌آمیزد،
کاش که شعر، می‌توانست دو افسانه را بهم می‌زد:
تا که ما، در طلوع سم، بهم نظاره کنیم،
تا گیاهان، در طلوع سم، آب را به جای آرند
(آب که ایثار بزرگ ماست، و به آنان
راز زندگی، و به ما راز مرگ را گفته‌ست.)
از آهوان، هیچ ساخته نیست.
او، می‌افتد
و آهوان سخی، هیچ نمی‌بخشند
جز نظاره، نظاره، نظاره.
و اکنون که آفتاب، آرام آرام،
به غروب می‌رود،
دو تشی، بر تپه سرخ شده‌ند،
و در سازش تو، افق، شناخته می‌شود
افق رضا: ضامن آب پنهان هیزم‌ تر
که به آتش گذاشته‌اند. *








من چاهی را تعليم کرده ام که به آبی نمی رسد،
ولی چه تاريکی ی زيبائی!
از آنسو، تاريکی ی زير ِ خاک، چاهی زده ست که به چهره ی من می رسد؛
من آبم، آب! و سيه چردگان ِ معذب، پيش از نماز، مرا می جويند.
نگاهی به آسمان، مجهزم می سازد که سکوت کنم.
و از ميان ِ حنجره های گسيخته، سلاحی به رنگ ِ آی بجويم.
آن لحظه که آب، به رنگ ِ خود پرخاش می کند، من آنم، آن لحظه ام.
و رنگ ِ آب، هرچه بيشتر در آب غرق می شود،
زنده تر می شود: آبی تر! 

بیژن الهی .

مرا دفنِ سراشیبها کنید که تنها
نمی از بارانها به من رسد اما
سیلابه‌اش از سر گُذر کند

مثل عمری که داشتم.
بیژن الهی bijan elahi,poet and translator
A*SH*N*A
...
ف.س
---

By Sohrab Mazandarani
خوابگردی در جهانِ شعرِ الهی/ سهراب مازندرانی
. -------------------------------
.
.
پس شبی به دنیا می آید –
چه شبی ! – چشم که می بندی :

سترون نه تویی . بخاب . –
باز هم !
ملامت نمی شوی . –

نور ، نورِ همیشه مسافر ،
که خستگی ش را می باید
تو در کنی .
. . . . . . . . . . . بیژن الهی لندن- تیر 49

شعرم -با مطلعِ "گود که می شود پیشانی ت، زیبایی"- به احترام بیژن را که می نوشتم، همان شعری که دوستی آنرا "سوگنامه"ی او (تفسیری در جای خوذ درست بدلایلی)خوانده است اما شعر را من سالها پیش از رفتن بیژن نوشته بودم، و بواقع سوگنامه ای بر توقفی بود اما بر وقفه ی بیژن در نوشتن، همان نوشتن، آن زندگیِ پایان، پایانِ زندگیِ قلم اگر نه- دستکم پایانِ حیاتِ نشر و پخش شعرهاش، و دهها حکایت دیگر... یکی ش همین که رویایی، سکوتِ بیژن را در اوجِ سکوتِ مدعیانِ امروزِ طرفداریِ پسامرگی شان از او در مقابل(!!) رویایی، با تجلیلی عظیم از نوعِ: "سکوتِ شمس یِ بیژن"برابرِ قلم دانسته بود و ار بیژن وقتی گفت(در مصاحبه ی مفصلش از قضا با خود من، منتشره در کلکِ اوایل دهه ی هفتاد) از "ترک و طفیان" بیژن برابر قلم گفت؛ عین ترک و طفیان شمس برابرِ قلم و نوشتن. و من همیشه به این فکر کرده ام که "دشمنی"های ارزان با رویایی چه چهره ی شیرین تری از او ساخته همیشه برابرِ هجمه هایی که سیمایی از "بدخواهی" به خود می پذیرند؛ و لاجرم هم. تنها گناهِ رویایی، نبوغِ بهت آورِ او حتا در این سن و سال[ی] است که اغلبِ شاعران به سن تقاعد می خزند اما او انگار هر بار جوانتر و جوشانتر می آفریند.
باری در آن زمان من از وجود این شعر بیژن الهی مطلقا خبر نداشتم. شعرهایی از او را به همت کسانی، بویؤه از قضا به همت رویاییِ بزرگ خوانده بودم(همو که قرار بوده رقیبِ بیژنان بوده باشد نه حبیب و حامی شان؛ هیهات از این موجودات بدادعا علیه بزرگانِ حسدساز که کاش حسرتشان می شدند جای حسد که به هیچ راه ار این رشک نمیبرند مگر عذاب روح خود وُ رشد بی حصار مردمی که به آنها حسد ورزیده اند) اما نه این یکی را که وقتی بخوانید درخواهید یافت که براستی انگار شعر منناخواسته و بی خبر- شرح و حاشیه ای بر این حرفهاست اما البته در هیئتِ تصویر و خیال و فانتزیهای خیال بی آنکه من حتا ار وجودش خبر داشته بوده باشم.(خوب است که تشابه سبک و فرم و تصویر و زبانی نیست بین شان که اینهم اگر بود از گفتنش ابایی نمی داشتم-به شهادتِ تجربه های بسیارم).

در این شعر، عناصری "زیبایی شناسانه"، و استعاراتی شعری هست، تصویرهایی که به یُمن وُ برکتِ موهبتی که زبان است وُ خاصه زبانی چون فارسی، که گاه ”واقعیات"ی دیگر را-بعدها- مصداقِ آن تصویرها و تعابیر یافتم –بر طریقِ همان موردها که در فرصت های مشابه دیگر، از شعرِ برای بیژن (و دیگران هم)، تعابیری را در بزرگداشت یا گرامیداشتِ این و آن عزیز و رفیق، همچون برادران و خواهران روحانی و معنویِ آن ستایش شدگانِ اولیه ی شعر، آورده ام؛ نیز همچون خطوطی از شعر که -تنها چون مثال-بر پست کارتها درج و نشر می کنند وُ به دوستان وُ محترمان وُ عزیزانی -بیش از یکی وُ چند تای خود- می فرستند.
مخصوصا تعبیری چون "زنِ زانو" را که نمیدانم از کجای خیالم در شعر "بیژن"ی م، آمد وُ برتر از "زانوی زنِ" ساده و بی شعر نشست، وقتی عکسی از زنی آشنا دیدم زیبا و بلند وُ بالا به حالی تکیه داده بر زانو وُ زانو به زیرِ بارِ تن داده("بالا بلند، چون گردشِ اطلسیِ ابر" الی آخر/ شاملو)، وصفی درخورِ آن زیبایی و آن زانو- که بلکه آن همه زن در این یکی یک تن یافتم مثلا-؛ و از این مثالها و ستایش ها که بر پست کارتهای ماست،و که شعرهایی م پست کارتهای شخصیِ من شده اند حالااما برای بهترینِ مردم ام که عین مردمِ چشمهام عزیزند. این زانو را در عکسی دیدم چنانکه زانویی را خرامان، وقتی گامهاش را آنهمه بلند برمیداشت و حتا صدای کفش هاش بر - بقولِ بیژن- "موزائیکِ خنک" اما نه به "تِک وُ تِک"، در سایه ی صداش نمی برد آن شکوهِ برداشتنِ بلند و بیصدای گامها را، که هر چه صدا، رنگ، نوا، فریاد تا آواز و همهمه در آن تالارِ پرآمد وُ رفتِ ازقضا از چقدر زن(!!) بود را فرو می بلعید در مارشِ ساکت وُ موسیقی ش وُ خود به جایشان در مقامِ بالاترین موسیقی می ماند؛ و ماند: آهوانه در خمِ زانو که اتکاءِ چقدر پریدن بود؛ پرش! "زانو که طاعت و طغیان را با هم دارد"(از دلتنگی های رویائی که مثل او هنوز -به جرئت و با وجدانم میگویم که -معتقدم هنوز نیافته ایم بعدِ حافظ و مقامِ حرمتِ نیما که نقشِ استاد این نبوغ را داشت وُ راهنما، و پشتوانه ی همان چند شعر شاهکار باضافه ی سالها که آن پیشتر از این بود دیده هاش از "حهان" که نیما می گفت-و بسیار چیزها را که او دید نیمامان ندیده بود گرچه شاید نبوغ، نیازِ دیدن را هم چه بسا رفع کند چنانکه حافظ هم ندیده دید و بقول رویا "بنیادِ دیدن از طریقِ ندیدن گذاشت"وُ "وای از حسرت ندیدن زد"و "وای از حسرت ندیدن" هستی ش را شکافت و "وا" کرد از هم... یا چنانکه تالمود گفته است:"برای دیدنِ ندیدنی ها باید با چشمهای باز دید ونگاه کرد"!) دوباره باز شعر بیژن ، همان شعر:

پس شبی به دنیا می آید –
چه شبی ! – چشم که می بندی :

سترون نه تویی . بخاب . –
باز هم !
ملامت نمی شوی . –

نور ، نورِ همیشه مسافر ،
که خستگی ش را می باید
تو در کنی .
لندن- تیر 49

یا این تشابه مضمونی در شعری دیگر از الهی بزرگ و بزرگمردی که او بود- بی نیاز دکه و بازارهای امضاء و اطوار، و چه عجیب که این حکایت گوشه گیری شان از این بازار مکاره ی "ادبیات" شاملِ همه ی این همصدایان "شعر دیگر" و "شعر حخم" هم بود حتا اگر فتنه بازان سعی در آشوب میانشان داشته بوده اند-بازار موقتی برای سرگرمی شان با این نوع پاورقی ها بجای شعری که از گفتن اش عاجز مانده اند (امید که برآیند و اوج گیرند و بی نیازِ این تحریک و آشوب افکنی میان شاعران شوند و بجاش، بزرگشان بدارند و خود ازین رهگذر، بزرگ شوند؛ اینها سوای یکی چند، بقال گذرند که مانده اند بر سرِ راهِ شعر به دنبالِ مجمعِ صرف و عکس صرف و جار و جنجالهای بی شعر و نفس های کهنه که دارند از ماندگی – کاش تکانی بخورند و بشوق مان آورند، یا شعری یا اقلا فرهنگِ شاعرانه ای که شاعران اولین بارقه های فکر و فرهنگ و مدنیت بوده اند از هولدرلین که برای هایدگر از نیچه ی شاعر-فیلسوف برای انبوهی فرهنگ ساز و فیلسوف، از انبوه دیگری که در این راه از حلاج بدینسو سرچشمه ی شور و "شهر"یت بوده اند؛ تکانی بخورید، هی، تکانی!... باری، الهی میگوید:
شب مهتابی هم
نور ماه را نبینی اگر
نور چشم نداری..
(و جاهایی که از وسعت آسمان و "آبی های دوست داشتنی" میگوید و من یادِ "آسمان برای دهانِ تو تنگ می شودِ" شعرم برای او می افتم):
سر از بالش نمی گیری
که خورشید پیشانیِ ترا سنگین کرده است

خوب بخواب
که وقت هدر می رود
قربانِ تو، سهراب.
و او که چقدر همه جا از خواب میگوید گرچه به رسمِ خویش وُ "خاب"!

و اما همه ی شعر من با دوستیِ عجیبی که با بیژن حس میکنم-گرچه تا آخر نشد تکان بخورم، به انگیزه ای وُ شوقی در این بازار مکاره که ادبیات نام گرفته-، و کتابچه ی دو زبانه ای را که برای شعرهایش درآورده بودم(در سوئد) به او برسانم، آنقدر تا مُرد و ندانست(اگر از جایی نشنیده باشد یا از ستون نشریات برای "کتابهای دریافتی" گرچه که آنها را چه کار بوده با بیژن،مخصوصا که هنوز زنده بود، آخر!!) او هم مثل اسلامپور، او هم مثلِ کلاهی(که این یک انگار از رهگذری کتاب فارسی-سوئدی ش را دیده است-اگر خیال نکرده باشم!!)، و یا مثل موحد که هنوز هم، پایِ براهی پیدا نکرده ام دفتر 60 صفحه ای او را هم از فارسی و سوئدی ش بدستش برسانم(همه غیرتجاری و بدست آمده با شبهای بیخوابی که خونِ دل):
زنِ در زانوت
----------------

گود که می شود پیشانی ت

. . . . زیبایی

زیباتر از زنِ زانوت

از خستگی

شلوغ تر از مرگ –
.
.
.
عرش نمی خواهدت؛

چاره ات نمی کند معشوق

و آسمان

برای دهانِ تو تنگ می شود.

***
.
.
سر از بالش نمی گیری

که خورشید

پیشانیِ تو را سنگین کرده ست
.
.
خوب بخواب که وقت هدر می رود
.
قربانِ تو –
سهراب.
(سهراب مازندرانی-دفتر خطابه خاک، 1996، سوئد، نشر رویا)
---

شب که سروهای ناز, ماه را سوراخ کرده اند,
دستی, بریده در اقصای شهر
بر سقف همه ی گورها چراغ می آویزد. 
پس بخان که خروسان, تاج خویش را بر سرت گذاشته اند
ای که قبله نماها, مکان تو را در فریاد شرقی من
معلوم می دارند! 

---
WHAT DO I SAY
TO THE IMAGE OF A TREE
IMPRISONED UNDER ICE
IN THE POOL?

BIJAN ELAHI,Persian poet and translator
b.16 Tir 1324/7 July1945
d.10 Azar 1389/1 december 2010
Bijan Elahi,as a poet of New Wave/Moj No ,was influential through his poems and translations,
in the literary environment of 1340's/1960's Iran.
Elahi never published his meticulously crafted poems in a book,but they appeared in literary journals like Sher Digar,Tamasha and Torfeh among others,and also in Persian web sites and blogs in recent years.
Elahi was fluent in a handful of languages and his translations,especially those of Federico Garcia Lorca,Arthur Rimbaud,and Mansur Hallaj are a good example of obsessive endeaver in research and precision,to the scale of rather a re-creation of original writings and creativities.
Bijan Elahi died of heart attack in Tehran.
*
AWAY A SCALE OF ME FALLEN UNDER THE CROSS
OF HOT WEATHER ,WE TAKE OUR MASKS AND LEAVE
AWAY WHERE
UNDER THE CROSS
WE SHARE AN EGG IN HALF AND :CHEERS
AND DEATH IN GASPING
MAKES THE VALLEY SILVERY
AWAY A RECORD
TURNING UNDER A HUNDRED FOGGY PRETTY NAILS
AND THE SOUND IS THE SAME SOUND.
IS IT THE DAY?
from the poem:SHAGHAGHOLUS/gangrene

1 comment: