منوچهر آتشی :Manuchehr Atashi
A*SH*N*A
تو از کدام بیابان تشنه می آیی ای باد
که بوی هیچ گلی با تو نیست
نه زوزه ی کشیده ی گرگ گری
نه آشیان خراب چکاوکی
نه برگ خرمایی
تو از کدام
بیابان می آیی ؟
پرندگان غریبی از این کرانه می گذرند
پرندگان غریبی که نام هیچ کدام
به ذهن سبز گز پیر ده نمی گذرد
manuchehr atashi,a major persian poet,critic,translator and journalist
b.2 mehr 1310,dehrud,dashtestan,bushehr,iran-d 29 aban 1384,tehran
آتشی را از گروه تماشا گرایان دانسته اند او می گفت لابد دلیلش آنست که در مجله تماشا کار می کرده است !
عبدوی "جط" دوباره میآید
- با سینهاش هنوز مدال عقیق زخم-
از تپههای آن سوی "گزدان" خواهد آمد،
از تپههای ماسه،
که آنجا
ناگاه
"ده تیر" نارفیقان گل کرد
و ده شقایق سرخ
بر سینۀ ستبر "عبدو"
گل داد.
بهت نگاه دیر باور عبدو ،هنوز هم
ـ در تپههای آنسوی گزدان
احساس درد را به تاخیر میسپارد
خون را ـ هنوز عبدو ـ از تنگچین شال
باور نمیکند:
«پس، خواهرم "ستاره"، چرا در رکابم عطسه نکرد؟
آیا عقاب پیر خیانت
تازنده تر
از هوش تیز ابلق من بود؟
که پیشتر ز شیهه شکاک اسب
بر سینه تذرو دلم بنشست؟
آیا "شبانعلی"،
ـ پسرم ـ را هم؟...»
باد ابرهای خیس پراکنده را
به آبیاری قشلاق "بوشکان" میبرد
و ابر خیس
پیغام را سوی اطراقگاه:
"امسال، ایل
بی وحشت معلق عبدو جط
آسوده دل ز تنگه "دیزاشکن"
خواهد گذشت
دیگر پلنگ "برنو" عبدو
در "کچه" نیست منتظر قوچهای ایل
امسال،
آسودهتر،
از گردنه سرازیر خواهید شد
امسال
ـ ای قبیلۀ وارث! ـ
دوشیزگان عفیف مراتع یتیمند!
در حجلهگاه دامنه "زاگرس"
دوشیزگان یتیم مراتع،
به کامتان باد!"
در تپههای آنسوی گزدان
در کنده تناور "خرگ"ی
ـ از روزگار خون
ماری دو سر، به چله، لمیده است
و بوتههای سرخ شقایق
انبوهتر، شکفتهتر، اندوهبارتر
بر پیکر برهنۀ دشتستان،
ـ در شیبهای ماسه
دمیدهست
گهگاه،
با عصرهای غمناک پاییزی
که باد با کپرها
بازیگر شرارت و شنگولیست
آوازهای غمباری
آهنگ "شروه"های فایز
از شیبهای ماسه
از جنگل معطر سدر و گز
در پهنۀ بیابان میپیچد
- مثل کبوترانی
که از صفیر گلوله، سرسام یافته
از فوج خواهران پریشان جدا شده
در آسمان وحشت چرخان،
سرگردان ـ
آوازهای خارج از آهنگی
ـ مانند روح عبدو ـ
میگردد در گزدان:
"آیا شبانعلی، پسرم...
سرشاخه درخت تبارم را
ـ بر سینۀ دلاور
ده تیر نارفیقان،
گل های سرخ سرب
نخواهد کاشت؟
از تنگچین شالش، چرم قطارش، آیا از خون... خیس؟..."
عبدوی جط دوباره میآید
اما، شبانعلی،
ـ سرشاخۀ تبار شتربانان ـ را
ده تیر نارفیقان
بر کوهۀ فلزی زین خم نکرد
زخم دل شبانعلی
از زخمهای خونی دهگانۀ پدر
کاریتر بود
کاریتر و عمیقتر
اما سیاه!
"جط زاده را نگاه کن!
این "کرمجی" ادای جمازه در میآورد!
او خواستار "شاتی" زیبای کدخداست!
ـ کار خداست دیگر!"
"هی! هو! شبانعلی!
زانوی اشتران اجدادت را،
محکم ببند
که بنههای گندم امسال کدخدا
از پارسال سنگینتر است!"
"هی، های، هو!
شبانعلی عاشق!
آیا تو "شیرمزد" شاتی را
آن ناقۀ سفید دو کوهان، خواهی داد؟
شهزادۀ شترزاد!..."
آری شبانعلی را،
زخم زبان
و آتش نگاه "شاتی" به بیخیال
سرکوفت مداوم جطزادی
و درد بیدوای عشق محال
از استر چموش جوانی به خاک کوفت.
اما
در کندۀ ستبر خرگ کهن، هنوز
مار دو سر به چله، لمیده است
با او شکیب تشنگی خشک انتقام
با او سماجت گز انبوه شورهزار
نیش بلند کینۀ او را
شمشیر جانشکار زهریست در نیام
او...
ناطور دشت سرخ شقایق
و پاسدار روح سرگردان عبدوست.
عبدوی جط دوباره میآید
از تپههای ساکت گزدان
ـ بر سینهاش هنوز مدال عقیق زخم ـ
در زیر ابر انبوه میآید
در سال آب:
در بیشه بلند باران
تا ننگ پر شقاوت جط بودن را
از دامن عشیره بشوید
و عدل و داد را
ـ مثل قناتهای فراوان آب ـ
از تپههای بلند گزدان
بر پهنه بیابان جاری کند.
IF WE DUB EVERYONE THE SINS THEY DID,OR DID NOT,IN REALITY OR DELUSION AND THEN SHOOT THEM,THERE WON'T BE ANY POET,WRITER,ARTIST OR INTELLECTUAL LEFT.LET US APPRECIATE THEIR DEEDS IN ARTS AND IDEAS.
*
آهنگ دیگر
شعرم سرود پاك مرغان چمن نیست
تا بشكفد از لای زنبق های شاداب
یا بشكند چون ساقه های سبز و سیراب
یا چون پر فواره ریزد روی گل ها
خوشخوان باغ شعر من زاغ غریب است
نفرینی شعر خداوندان گفتار
فواره ی گل های من مار است و هر صبح
گلبرگ ها را می كند از زهر سرشار
من راندگان بارگاه شاعران را
در كلبه ی چوبین شعرم می پذیرم
افسانه می پردازم از جغد
این كوتوال قلعه ی بی برج و بارو
از كولیان خانه بر دوش كلاغان
گاهی كه توفان می درد پرهایشان را
از خاك می گویم سخن ، از خار بدنام
با نیش های طعنه در جانش شكسته
از زرد می گویم سخن ، این رنگ مطرود
از گرگ این آزاده ی از بند رسته
من دیوها را می ستایم
از خوان رنگین سلیمان می گریزم
من باده می نوشم به محراب معابد
من با خدایان می ستیزم
من از بهار دیگران غمگین و از پاییزشان شاد
من با خدای دیگران در جنگ و با شیطانشان دوست
من یار آنم كه زیر آسمان كس یارشان نیست
حافظ نیم تا با سرود جاودانم
خوانند یا رقصند تركان سمرقند
ابن یمینم پنجه زن در چشم اختر
مسعود سعدم ، روزنی را آرزومندم
من آمدم تا بگذرم چون قصه ای تلخ
در خاطر هیچ آدمیزادی نمانم
اینجا نیم تا جای كس را تنگ سازم
یا چون خداوندان بی همتای گفتار
بی مایگان را از ره تاریخ رانم
سعدی بماناد
كز شعله ی نام بلندش نامها سوخت
من می روم تا شاخه ی دیگر بروید
هستی مرا این بخشش مردانه آموخت
ای نخل های سوخته در ریگزاران
حسرت میندوزید از دشنام هر باد
زیرا اگر در شعر حافظ گلنكردید
شعر من ، این ویرانه ، پرچین شما باد
ای جغد ها ، ای زاغ ها غمگین مباشید
زیرا اگر دشنام زیبایی شما را رانده از باغ
و آوازتان شوم است در شعر خدایان
من قصه پرداز نفس های سیاهم
فرخنده می دانم سرود تلختان را
من آمدم تا بگذرم ، آری چنین باد
سعدی نیم تا بال بگشایم بر آفاق
مسععود سعدم تنگ میدان و زمین گیر
انعام من كند است و زنجیر است و شلاق
Our forty five years friendship did not end when he passed.I still read his poems and read my poems to him, as well us the works we did together to inspire our younger poets.
I still listen to him and ask him questions at home,in cars,in cafe,in friends and fans places,or on the road,in Bushehr,Khormoj,Tehran,New York,New Jersey,Washington,Los Angeles,in person,by letters or telephone conversations.We discuss.We argue.We fight especially drunk or druggy,when our words are more nonsensical,when at times he makes crucial decisions,personal,public,political,and for his numerous romances.And of course he regrets his decisions the next day,and he regretts why he talked about these matters and answered my questions.But we keep going whenever together ,with no break,and register all on paper or tapes,although he dislikes them,particularly on poetical parody and parols,on himself or others.
گلگون سوار
اسب سفید وحشی
بر آخور ایستاده گرانسر
اندیشناك سینه ی مفلوك دشت هاست
اندوهناك قلعه ی خورشید سوخته است
با سر غرورش ، اما دل با دریغ ، ریش
عطر قصیل تازه نمی گیردش به خویش
اسب سفید وحشی ، سیلاب دره ها
بسیار از فراز كه غلتیده در نشیب
رم داده پر شكوه گوزنان
بسیار در نشیب كه بگسسته از فراز
تا رانده پر غرور پلنگان
اسب سفید وحشی با نعل نقره وار
بس قصه ها نوشته به طومار جاده ها
بس دختران ربوده ز درگاه غرفه ها
خورشید بارها به گذرگاه گرم خویش
از اوج قله بر كفل او غروب كرد
مهتاب بارها به سراشیب جلگه ها
بر گردن سطبرش پیچید شال زرد
كهسار بارها به سحرگاه پر نسیم
بیدار شد ز هلهله ی سم او ز خواب
اسب سفید وحشی اینك گسسته یال
بر آخور ایستاده غضبناك
سم می زند به خاك
گنجشك های گرسنه از پیش پای او
پرواز می كنند
یاد عنان گسیختگی هاش
در قلعه های سوخته ره باز می كنند
اسب سفید سركش
بر راكب نشسته گشوده است یال خشم
جویای عزم گمشده ی اوست
می پرسدش ز ولوله ی صحنه های گرم
می سوزدش به طعنه ی خورشید های شرم
با راكب شكسته دل اما نمانده هیچ
نه تركش و نه خفتان ، شمشیر ، مرده است
خنجر شكسته در تن دیوار
عزم سترگ مرد بیابان فسرده است
اسب سفید وحشی ! مشكن مرا چنین
بر من مگیر خنجر خونین چشم خویش
آتش مزن به ریشه ی خشم سیاه من
بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خویش
گرگ غرور گرسنه ی من
اسب سفید وحشی
دشمن كشیده خنجر مسموم نیشخند
دشمن نهفته كینه به پیمان آشتی
آلوده زهر با شكر بوسه های مهر
دشمن كمان گرفته به پیكان سكه ها
اسب سفید وحشی
من با چگونه عزمی پرخاشگر شوم
ما با كدام مرد درآیم میان گرد
من بر كدام تیغ ، سپر سایبان كنم
من در كدام میدان جولان دهم تو را
اسب سفید وحشی !
شمشیر مرده است
خالی شده است سنگر زین های آهنین
هر دوست كو فشارد دست مرا به مهر
مار فریب دارد پنهان در آستین
اسب سفید وحشی
در قلعه ها شكفته گل جام های سرخ
بر پنجه ها شكفته گل سكه های سیم
فولاد قلب زده زنگار
پیچید دور بازوی مردان طلسم بیم
اسب سفید وحشی
در بیشه زار چشمم جویای چیستی ؟
آنجا غبار نیست گلی رسته در سراب
آنجا پلنگ نیست زنی خفته در سرشك
آنجا حصارنیست غمی بسته راه خواب
اسب سفید وحشی
آن تیغ های میوه اشن قلب ای گرم
دیگر نرست خواهد از آستین من
آن دختران پیكرشان ماده آهوان
دیگر ندید خواهی بر ترك زمین من
اسب سفید وحشی
خوش باش با قصیل تر خویش
با یاد مادیانی بور و گسسته یال
شییهه بكش ، مپیچ ز تشویش
اسب سفید وحشی
بگذار در طویله ی پندار سرد خویش
سر با بخور گند هوس ها بیا كنم
نیرو نمانده تا كه فرو ریزمت به كوه
سینه نمانده تا كه خروشی به پا كنم
اسب سفید وحشی
خوش باش با قصیل تر خویش
اسب سفید وحشی اما گسسته یال
اندیشناك قلعه ی مهتاب سوخته است
گنجشك های گرسنه از گرد آخورش
پرواز كرده اند
یاد عنان گسیختگی هاش
در قلعه های سوخته ره باز كرده اند
مجموعه ی اتفاق آخر
پیام خصوصی
به او بگو : نمی توانم
به او بگو : اسبم مرده
وایستگاه قطار ولایتمان را شورشی نومیدی در اختیار گرفته
که دست ها و آهن ها را به گروگان دارد
و در برابر ، اصل درخت انجیر اجدادی اش را می خواهد
که آن چنان که خودش می گوید کلید سبز بهشت اش بوده
هم ستر عورت روحش
هم ناشتای دل وحشی اش
هم نام خانوادگی زن ویرانش
در زیر دست و پای مجریان پروژه
به او بگو : نمی تواند
اسبش مرده ، فرودگاه ولایتشان بسته
و آسمانشان را
جفتی پرنده ی مهاجر تاریک هیولا
که بیشتر به شکل سایه یا شبح پرنده اند قرق کرده اند
انگار از قرار در سفر قبل صیاد نادانی ، جوجه ی نوبالی را
با تیر کمان قدیمی اش زده بود
به او بگو به هر حال فرودگاه بسته
پرواز تعطیل است و او نمی تواند
به او بگو : نمی توانم
اسبم مرده زنم طلاق گرفته و نرفته
چون از قرار ، حضانت روح محجور مرا
به او سپرده اند
و ایستگاه ها وفرودگاه ها
به او بگو : اصلا نمی تواند
بندی که او را به این جا طویله کرده
از جنس ریسمان و حلقه ی زنجیر نیست
از نوع ریشه های سرد آتش فشان های اعماق است که او را
شاید به ریشه های سرد آتشفشان دیگر گره زده اند
و او اگر بخواهد هم
باید تمام جهنم ها را بردارد با خود و راه بیفتد
اصلا بگو : دروغ می گوید این شیاد واین ها بهانه است
بگو که از کجا معلوم
که آن شورشی نومید و آن پرنده های تاریک
و آن جهنم سرد خود او نیستند ؟
به او بگو