بازار در سیاهی شب کیف می کند
صدها هزار طاق
در پشت یکدگر زده صف
چون اشتران قافله سنگین و بردبار
تا بر دیار جادوی شب پا نهاده اند
بر جای خشک.
بازار همچو دختر بیچاره ای زبون
پیچیده است سخت به چادر سیاه شب
از زیر چادر خفقان آور
پیوسته در تلاش
چون مار تیر خورده به هنگام احتضار
هر حجره بسته لب،
ز چه رو؟
چون شب است، شب.
از زیر طاقی که از آن تیرگی چو دود
رقصان دَوَد به بیرون
جمعی
کز کرده
از روزن عباها بر تیرگی طاق
مبهوت دوخته چشمان به خیرگی
گهگاه لرزه بر تن شان افکند ز بیم
آوای وهمناکی از پاسبان شب
بازار پر شده ست ز کابوسها
بیم و امید بر سر امواج تیرگی
پیوسته در ستیز
ره چاه می نماید و چَه ره
بازار پر ز خدعه
بازار پر فریب
بر وحشت من و تو زند خنده
بازار در سیاهی شب کیف می کند.
No comments:
Post a Comment