به رویا م
پیرهن طلایی پوشیدم
زمین دور و برم خاکستری شد
می لرزیدم
می تکاندمت
می خندیدی و
بیدار نبودی
درها و پنجره ها بسته بود
پیرهنم را از تنم به در آوردم
پیرهنم خاکستری شد
سه شنبه توی چشمانم بود
دوشنبه آمدی با غزلی عاشقانه نظاره ام کردی
هنوز حنجره ام را می جستم
تا با آواز تو یکی شوم
سه شنبه توی چشم هایم می خندید
دو شنبه
خیره و خلوت
چشمانت را پاس می دا شت
بال می زدم روی ما گنولیا ها
پیرهن طلایی تنم نبود
و خاکستر ها
از روی آتش عتیق کناری رفته بود
تا تو را می اندیشید
زهره خالقی
No comments:
Post a Comment