بود ها
فرامرز سلیمانی :
و ساده آمده بود با صندل تابستانی
من داشتم با قرنفل و بهار این را می گفتم
و ساده آمده بودم
تا عشق بورزم
تنها به راه بود که رویا پهلو می گرفت
در دریای میان زمین و من
خیال تو را به رویا می برم
میان خیال و رویای تو
و خانه ام که بر خاک گم بود رویا شده بود
تمام جهان است این
چهره ی دژم یک انسان در نقره یی ی مه
و انسان برادر انسان بود
در راه
و خاک
و بودای شهزاده ی پارسی رهروی بازی ی همیشه مان
ساده آمده بود
میان تو
و من
باز بی پروا کفش را آوردم پای مجسمه یی سر نگون گذاشتم ...
* باز نویسی ی شعری تازه از دفتر : کفش بی پروای پا.
گزینه ی ۳۵ دفتر چاپ نشده تا ۲۰۰۸/۱۳۸۹
نقل از نشریه اینترنتی رندان ،اول جولای ۲۰۱۱/تیر ماه ۱۳۹۰
ادیتور:یاشار احد صارمی
و ساده آمده بود با صندل تابستانی
ReplyDeleteمن داشتم با قرنفل و بهار این را میگفتم
و ساده آمده بودم
تا عشق بورزم
...
تمام جهان است این
...
سرشار از خیال و رویا... لطافت و عشق در بند بندِ این شعر موج میزند... بسیار بسیار زیباست!
درود بر فرامرز عزیز و گرامی
مهناز طالبیطاری
درود برمه ناز گرامی که نگاهش همیشه عزیزاست وشعرهایش اوای خود ما...رساوبیدار...
ReplyDelete