وقتی بند کفش هایم را گره می زنم
خیره می شوم به چراغ کوچه
که تازه عوض شده است
کسی با تیر و کمان قرون وسطایی چراغ را می زند
و لای دندان های کرم خورده اش
ریز ریز می خندد
اگر چراغ های جوان را بشکنیم
دیگر چراغی نمی ماند
و نه راهی
که تا دیدار دوست کوچه بگیری
و شهر با گورستان پهلو می زند
چراغ چرا چشم شاکوران را می آزارد
و آوازی
که از گلوی درد بر می خیزد
گوش ها شان را چرا نوازش می دهد
رادیو را خاموش می کنم
بر چهره ی چراغ رو میزی
حجاب تیره می کشم
مدادم را می شکنم
کاغذ ها و دفتر ها را پاره می کنم
کتاب ها یم را می ریزم دور
حالا شهر وند نمونه ام
در حاشیه های بیش از متن
فردا که دنبالم آمدند
می روم پشت در فریاد می زنم
در خانه دیگر کسی نیست
و خانه دیگر نیست
تنها پنجره را
برای شبکوران
چهار تاق می گشایم
بیرون
آخرین خط شعر را باید باز گذاشت
شاید کسی دیگر می خواهد
شریک این گریه ها شود
تا حاشیه ها
که همیشه بیش از متن می شود