Monday, August 17, 2015

FORAGHII IRAJفراقی ایرج





Iraj Meisami Fard
by:Faramarz Soleimani

Iraj Separationee فراقی ایرج
شعر و نثر برای ایرج میثمی فرد
۱۳۱۶متولد اول شهریور
بیست و سوم اوت ۱۹۳۷
تادهم ا وت ۲۰۱۵ / ۱۹ مرداد ۱۳۹۴
+سالروز ازدواج بدری وایرج
۱
زمین سنبله زد
کنگره یی آتش
پیش کنده یی آتش
اجاقی به بیداری راه
حالا ماه پرسه می زد در اول ماه
و بدری تماشا می کرد
 گاهی در آواز قورباغه ها و تا لا ب گم می شدی
گاه لنگ لنگان خود را به قهوه خانه می رساندی
تا تخته نرد بازی کنی با کرکری خوانها
و شب مثل تیری از غیب بر  تو فرو می افتاد
۲
در کوه های تالش
بهمن ما را همراه اسپهبد خورشید مازندرانی برد
گفتم ایرج جان اینقدر عدسی و نخود لوبیا نخور توی راه کوه می مانی
و توی راه کوه که ماندی گفتی اینقدر عدسی و نخود لوبیا نخور
و پرویز وقتی توی کوه و لای درخت ها پیدایت کرد که مشغول قضای حاجت بودی عکس های مفصلی از تو گرفت و بعد فیلم توی دوربین را در آورد و توی جیبش قائم کرد همه برای عکس ها کلی نقشه کشیدند اما عصر موقع بازگشت فیلم پرویز توی جیب ایرج بود
با غاز ها و اردک ها راه باز گشت را گرفتیم و مرغان مهاجر دیگر هم بودند و تو راهنمای ما همه بودی
۳
پژواک راه
پژواک سبز راه
در دریا
پژواک سبزآبی
شاعر در بیشه ها و آبراه گم شده است
خط مهتابی تو را گرفتم
تا به مهتاب رسیدم
دیروز خط مهتابی تو
خط خطی شده بود
رویای دیگری ست این قلم
و قوی آرام
که آب ها را می آشوبد
رویای تازه یی ست
که آشوب خود را
می آشوبد
قصد خاموشی دارد رویآگر
و رویآگر که خاموش می شود
رویای خاموش می بیند
در آبهای آشوب
تن مشوشی ست که تن
به آب های مشوش می زند
به رویا
سر بر می گردانم
هنوز از قفایم
نگاه های مشوش
جاری ست
۴
درناها
مسافرند یا مهاجر
و جیپ های بزرگ کوهستان
با کدام بال می پرند
 قصد فراقی دارد و
قصد خواندن فراقی
و دستانش را
در دستان دشت می گذارد
تا شب که می افتد
تنها نباشد
تنها پژواک تو
You are the flute
Our music
Is all yours
We are the mountain
Echoing only you
- RUMI
---
We keep bumping
Into each other
And
l
a
u
g
h
i
n
g
-HAFEZ
---
5
باران که می بارید
در خیسی تو چتر ها مان را گشودیم
و تازه آفتاب می دانست
با تو باران می بارد
اما آفتاب با سر سختی و سر تقی
سر زد
حالا برای دوست می نویسم
امسال هم نشد به شکا ر
رنگین کمان های بیشه برویم
و سنجاقک ها در پی سنجاقک ها
بال می زنند
تا روز را پیدا کنند
باران
دیگر
نمی با رد
۶
در اق  قلا ی دشت ترکمن باد بزن کبابی را از دستش گرفتی و کباب ها را باد زدی و گفتی من خودم پسر حاجی کبابی هستم
و کار و کار و کار و کار
چهل پنجاه سال کار
چهل هزار زایمان
که خودش جمعیت شهری ست
و سفر میان رشت و تهران و تورنتو و نقاط دیگر جهان
و دیدار مردمان و زندگیجای  آنان
چشم که می گشاییم پنجره گشوده می شود
و جهان پنجره ی گشوده یی ست مدام
ما همه به دیدارت آمده بودیم
اما به بدرقه ات قناعت کردیم
۷
دیدار های کوتاه
---
در لاهیجان بالای جهان را به  چای و اشبل گشودیم
 در رشت
گلسار را گل اذ ین کردیم
در انزلی و آستارا دل به دریا زدیم
در ساری و فرح آباد دریا دلی کردیم
در سرو بیشه به زیر آب های سد خفتیم
و جهان همه از آن ما بود
---
طوطی  سبز و
 دو بال گشوده
و پیامی تازه
امشب در تاریکی بیشه
تو را می بینم
خیلی سا ده
خیلی روزانه
جای تو خالی ست
---
در قله های رودبار
در را که گشودیم
قطعه ابری
 آمد توی آتاق
پهلومان نشست ---
در ایرانشهر بلوچستان
نهال های تو درختان تنومندی شده بودند
در چاه بهار
خلیج را وجب زدیم
اه ای خواب
سلام مرا به رویاهام برسان
---
نوه ها که آمدند
مثل برنا و تینا
او را بابا صدا می زدند
ایدا و سوزی عمو ایرج می خواندندش
نیماغیر از این روش های نامگذاری خودش را داشت و گاهی  او را عمو خیار می نامید
زیرا در چشم بهم زدنی یک سینی خیار را می بلعید
گاهی هم پمپ بنزین صدایش می کرد
زیرا یکبارهنگام جنگ  در راه رشت که بنزین مان تمام شد ایرج از راه رسید و با ک ماشین را پر کرد
ما همان ایرج می خواندیمش و گاهی هم ۲۰ کیلو بالا
به خاطر آن که از اول دانشکده می خواست ۲۰ کیلو وزنش را بالاتر ببرد
و موفق هم شد
: همچنین اکرونیم IMF
که هم برای نام او بود و هم ایرج محسن فرامرز
که محسن ما به اندوه از دست دادن پسر نوجوانش در نیمه راه گم شد
اایرج  هم به جای این ها همه تا به سوزی می رسید برایش می خواند :
سوزی سوزی سوزی بپا نسوزی
---
زمین سنبله زد
و حالا
بر بام بامداد تو را می بویم
دیگر به عطر ارغوان نیستی

فرامرز سلیمانی
شهریور ۱۳۹۴
نیو آورلینز







No comments:

Post a Comment