A*SH*N*A:GHOLAMHOSEIN GHARIB
قهرمان کوه
غلامحسین غریب
روزی آخر بشكند معیارهای شهر یخ
آن زمان دیگر زمان آتش است .
من در آن روز پُر از راز و پُر از گفتارها
بانگ آتش می زنم بر این یخین دیوارها
***
وه چه پوسیده است این افسانه ی دنیای روح
هم چه بیهوده است ، خواندن مرثیه ، در سوگ كوه
قهرمان كوه است ، این كوه بلند سر به ابر
شعر تاریخ است این صخره كه ، گَه گَه ضربه می كوبد به طبل
طبل ها ! هی طبل ها !
شب دیر شد
یخ در زمین جاگیر شد .
اهرمن ، با چشمهای زرد ، بیش از هر زمان ، بیشرم و ترس انگیز شد
شاپرك ، با بالهای آتشین ، در كوچه های شهر یخ ،
سر گشته و درگیر شد .
***
طبل ها ! هی طبل ها !
از چه خاموشید ، در این صبح بی بانگ خروس !
از چه خاموشند سورناهای جان
از چه می كاوند ، در این مرده ریگ باستان ، در جستجوی قهرمان
قهرمان اینجاست ، در پس كوچه های شهر یخ
***
طبل ها ! هی طبل ها !
شب چه تاریك است و سرد
شاپرك را زود بیدارش كنید
از رحیل قهرمان خویش آگاهش كنید .
صخره غلطان آمده از كوههای دور سخت
آتش آورده برای شاپرك ، تا گرم گردد بالهایش ،
بر پرد تا آسمان شهرِجان .
طبل ها ! هی طبل ها !
شاپرك تنهاست در یخ زار زیست
هیچ كس او را نمی داند كه كیست
او سمرقند است ، در افسانه ها ، قایق مست است در امواج اقیانوس ها
او پیام مِهروَرزان است در این سرزمین
شعله ای از آتش جان است در این خاك سرما آفرین .
بیم دارم من كه سرما سرد و خاموشش كند .
***
طبل ها یكباره كوبیدند :
ببرها در جنگل جان سخت غریدند :
هی ... شهر یخ زار !
این صدای قهرمان- كوه است .
بانگ صخره ی آتش دل ، آتش زبان ، آتشین خوی است .
او كه در گرمای مِهر شاپرك هر روز و هر شب بر دل كهسارها آتش می افروزد
او كه با ضرب كلنگ و دیلم تاریخ
پیام عارفان و قهرمانان را
بنام یاد بودی از زمان یخ ، به قلب سنگ می كوبد .
***
هی ... شهر یخ زار !
این صدای قهرمان-كوه است .
ولی این را تو می دانی و خیلی خوب می دانی كه كوه قهرمان هرگز نمی لرزد
چرا ... تب می كند .
تب از شرار جنگلی كه در درونش ، روز و شب آتش می افروزد .
شاپرك باید در این جنگل بسوزد . كوه گردد ، سخت و سوزان
و همین سان آتشین بال ، آتشین تن ، آتشین گفتار .
***
طبل ها ! هی طبل ها !
چه شب تاریك و سرد و زشت و نامردی است .
نی لبك مرده ، و چوپان یخ زده
گوسفندان ، در میان دشت یخ ویلان و سرگردان
چه باید كرد ؟
ای دُهل ها ! ای دُهل ها !
طبل ها افسون شدند
طبل های بی فغان خفته در یخ ، از جهان زندگی بیرون شدند .
مرده اند این طبل ها ، یخ بسته اند این طبل ها
***
در درون قهرمان- كوه بلند .
یك دُهُل ، یك بند می كوبد و می خواند پیام آن یَل افسانه ها ، گرشاسب جاوید را
شاید این بانگ دُهل ، بانگی است از موسیقی شهر ازل .
<< شهر زیبایی ، دیار سروری ، شهر خدا >>
***
ای دُهل فریاد كن !
با صدای شب شكن ، از قهرمان ها یاد كن
در پس دیوار ایوان بلند ،
آن پریزاد در آتش خفته را بیدار كن . با او بگو :
قهرمان- كوه ایستاده بر لب بَحر فنا
***
با او بگو : كوه بسیار است در این سرزمین یخ زده
اما ...
كوههایی سرد ، بی آتش و بی رنگ غرور
آهوان دشت بیمارند ، كبكان خفته در برف طلا .
قُمریان سردند و افسرده ولی پُر ادعا
اما ...
در همین دنیای یخ ، در میان كوههای تن بلور بی غرور
یك پری ، بی نام ، بی آوازه ، بی برف طلا
شعله ور گشته ، پیام آورده از شهر خدا
ای دُهل آیا تو هم یخ بسته ای ؟
كو صدایت ؟ بانگ فریادت كجاست ؟
آتش تند جهانسوز پریزادت كجاست ؟
ای دُهل فریاد كن !
آتشی نو ، از جهان نوتری بنیاد كن
ای دُهل بانگی بزن بر بام ایوان بلند
شاپرك را زود تر بیدار كن . با او بگو :
پَر بكش بر كوهها ، بال زن بر صخره ها .
آتش اكنون شعله ور گشته درون كوهسار قهرمان
***
پریزاد ! جهانسوز !
بیا تا بسپاریم ، بر اقلیم زمین قول خدا را
بیا تا بنگاریم ، بر این نامه و دفتر
شرر یخ زده ی شعر فنا را
نه صدایی ز دُهل مانده در این یخ
نه نشانی ز قد و قامت شیرین
و نه انگیزه و شوری كه زند تیشه به كهسار
پریزاد ! بیا آتش نو شعله ی آتشكده ی مِهر
در این خانه سرما زده ی ، یخ در و پیكر
بسازیم ، اجاقی كه به جوش آورد این دیگ درون را
كه روشن كند آن كوره ی اسرار جنون را
به ببین ای دل غافل !
كه افسون زمانه
چه بیداد بر افكند ، در این دشت
نه ببری ، نه پلنگی ، نه تیری ز تفنگی ، همه روباه
***
یك شاپرك با نقش و رنگ بال خود
با سینه پر رمز و پر اسرار خود
بنشسته بر دامان كوه قهرمان
می خواند آوازی زشهر آشنایی
كوه بلند قهرمان ، آواز او را می برد ، در شهر پر اسرار جان
آنجا پریزاد زمان ، معمار ملك عاشقان ، افروخته آتش ز خون سبز خود
می پاشد آنرا بر رخ سرد زمین و كوه و صحرا
***
آتش خون پریان ، می شكند قله ی یخ های زمان
گرم شود . سبز شود . غنچه كند ، باغ جهان
بشكند آن نرگس نوروز ، دگر باره پشت یخ و سرما
***
جهانسوز ! پریزاد !
بیا شعله ی آتشگه میعاد !
زمستان گذران است . نویدی ز بهاران در افق برق زنان است .
كنون مرغ زمستان نگران است :
<< چه پیش آیدش این فصل ، بدون یخ و سرما >>
غلامحسین غریب
http://khooroosjangy.persianblog.ir/post/93
روزی آخر بشكند معیارهای شهر یخ
آن زمان دیگر زمان آتش است .
من در آن روز پُر از راز و پُر از گفتارها
بانگ آتش می زنم بر این یخین دیوارها
***
وه چه پوسیده است این افسانه ی دنیای روح
هم چه بیهوده است ، خواندن مرثیه ، در سوگ كوه
قهرمان كوه است ، این كوه بلند سر به ابر
شعر تاریخ است این صخره كه ، گَه گَه ضربه می كوبد به طبل
طبل ها ! هی طبل ها !
شب دیر شد
یخ در زمین جاگیر شد .
اهرمن ، با چشمهای زرد ، بیش از هر زمان ، بیشرم و ترس انگیز شد
شاپرك ، با بالهای آتشین ، در كوچه های شهر یخ ،
سر گشته و درگیر شد .
***
طبل ها ! هی طبل ها !
از چه خاموشید ، در این صبح بی بانگ خروس !
از چه خاموشند سورناهای جان
از چه می كاوند ، در این مرده ریگ باستان ، در جستجوی قهرمان
قهرمان اینجاست ، در پس كوچه های شهر یخ
***
طبل ها ! هی طبل ها !
شب چه تاریك است و سرد
شاپرك را زود بیدارش كنید
از رحیل قهرمان خویش آگاهش كنید .
صخره غلطان آمده از كوههای دور سخت
آتش آورده برای شاپرك ، تا گرم گردد بالهایش ،
بر پرد تا آسمان شهرِجان .
طبل ها ! هی طبل ها !
شاپرك تنهاست در یخ زار زیست
هیچ كس او را نمی داند كه كیست
او سمرقند است ، در افسانه ها ، قایق مست است در امواج اقیانوس ها
او پیام مِهروَرزان است در این سرزمین
شعله ای از آتش جان است در این خاك سرما آفرین .
بیم دارم من كه سرما سرد و خاموشش كند .
***
طبل ها یكباره كوبیدند :
ببرها در جنگل جان سخت غریدند :
هی ... شهر یخ زار !
این صدای قهرمان- كوه است .
بانگ صخره ی آتش دل ، آتش زبان ، آتشین خوی است .
او كه در گرمای مِهر شاپرك هر روز و هر شب بر دل كهسارها آتش می افروزد
او كه با ضرب كلنگ و دیلم تاریخ
پیام عارفان و قهرمانان را
بنام یاد بودی از زمان یخ ، به قلب سنگ می كوبد .
***
هی ... شهر یخ زار !
این صدای قهرمان-كوه است .
ولی این را تو می دانی و خیلی خوب می دانی كه كوه قهرمان هرگز نمی لرزد
چرا ... تب می كند .
تب از شرار جنگلی كه در درونش ، روز و شب آتش می افروزد .
شاپرك باید در این جنگل بسوزد . كوه گردد ، سخت و سوزان
و همین سان آتشین بال ، آتشین تن ، آتشین گفتار .
***
طبل ها ! هی طبل ها !
چه شب تاریك و سرد و زشت و نامردی است .
نی لبك مرده ، و چوپان یخ زده
گوسفندان ، در میان دشت یخ ویلان و سرگردان
چه باید كرد ؟
ای دُهل ها ! ای دُهل ها !
طبل ها افسون شدند
طبل های بی فغان خفته در یخ ، از جهان زندگی بیرون شدند .
مرده اند این طبل ها ، یخ بسته اند این طبل ها
***
در درون قهرمان- كوه بلند .
یك دُهُل ، یك بند می كوبد و می خواند پیام آن یَل افسانه ها ، گرشاسب جاوید را
شاید این بانگ دُهل ، بانگی است از موسیقی شهر ازل .
<< شهر زیبایی ، دیار سروری ، شهر خدا >>
***
ای دُهل فریاد كن !
با صدای شب شكن ، از قهرمان ها یاد كن
در پس دیوار ایوان بلند ،
آن پریزاد در آتش خفته را بیدار كن . با او بگو :
قهرمان- كوه ایستاده بر لب بَحر فنا
***
با او بگو : كوه بسیار است در این سرزمین یخ زده
اما ...
كوههایی سرد ، بی آتش و بی رنگ غرور
آهوان دشت بیمارند ، كبكان خفته در برف طلا .
قُمریان سردند و افسرده ولی پُر ادعا
اما ...
در همین دنیای یخ ، در میان كوههای تن بلور بی غرور
یك پری ، بی نام ، بی آوازه ، بی برف طلا
شعله ور گشته ، پیام آورده از شهر خدا
ای دُهل آیا تو هم یخ بسته ای ؟
كو صدایت ؟ بانگ فریادت كجاست ؟
آتش تند جهانسوز پریزادت كجاست ؟
ای دُهل فریاد كن !
آتشی نو ، از جهان نوتری بنیاد كن
ای دُهل بانگی بزن بر بام ایوان بلند
شاپرك را زود تر بیدار كن . با او بگو :
پَر بكش بر كوهها ، بال زن بر صخره ها .
آتش اكنون شعله ور گشته درون كوهسار قهرمان
***
پریزاد ! جهانسوز !
بیا تا بسپاریم ، بر اقلیم زمین قول خدا را
بیا تا بنگاریم ، بر این نامه و دفتر
شرر یخ زده ی شعر فنا را
نه صدایی ز دُهل مانده در این یخ
نه نشانی ز قد و قامت شیرین
و نه انگیزه و شوری كه زند تیشه به كهسار
پریزاد ! بیا آتش نو شعله ی آتشكده ی مِهر
در این خانه سرما زده ی ، یخ در و پیكر
بسازیم ، اجاقی كه به جوش آورد این دیگ درون را
كه روشن كند آن كوره ی اسرار جنون را
به ببین ای دل غافل !
كه افسون زمانه
چه بیداد بر افكند ، در این دشت
نه ببری ، نه پلنگی ، نه تیری ز تفنگی ، همه روباه
***
یك شاپرك با نقش و رنگ بال خود
با سینه پر رمز و پر اسرار خود
بنشسته بر دامان كوه قهرمان
می خواند آوازی زشهر آشنایی
كوه بلند قهرمان ، آواز او را می برد ، در شهر پر اسرار جان
آنجا پریزاد زمان ، معمار ملك عاشقان ، افروخته آتش ز خون سبز خود
می پاشد آنرا بر رخ سرد زمین و كوه و صحرا
***
آتش خون پریان ، می شكند قله ی یخ های زمان
گرم شود . سبز شود . غنچه كند ، باغ جهان
بشكند آن نرگس نوروز ، دگر باره پشت یخ و سرما
***
جهانسوز ! پریزاد !
بیا شعله ی آتشگه میعاد !
زمستان گذران است . نویدی ز بهاران در افق برق زنان است .
كنون مرغ زمستان نگران است :
<< چه پیش آیدش این فصل ، بدون یخ و سرما >>
غلامحسین غریب
http://khooroosjangy.persianblog.ir/post/93
No comments:
Post a Comment