Monday, January 13, 2014

A*SH*N*A:GOLCHIN GILANIمجدالدین میرفخرایی ,گلچین گیلانی

 دکتر مجد الدین میر فخرایی ,گلچین گیلانی GOLCHIN GILANI


یک روز دو باره خانه خواهم رفت.
در خواهم زد چو مرد بیگانه.
خواهی پرسید:
" کیست پشت در؟ "
خواهم پرسید:
" کیست در خانه؟ "
***
آری یک روز خانه خواهم رفت.
در خواهم زد چو مرد دیوانه.
دیوانه تری به خشم خواهد گفت:
" او دیگر نیست توی این خانه "
***
یک روز دو باره خانه خواهم رفت ...
اما... اما کجاست آن خانه؟
نه مادر
نه پدر
نه در...
آیا ... آیا همه چیز بود افسانه ؟
گُلچین گیلانی


 حوالی هفت هشت دهه پیش شعر برگ گلچین گیلانی ، شاعر و دانشجوی پزشکی ایرانی مقیم لندن از نخستین نشانه های شعر مهاجرت است که به تاریخ ١١ ١وت ١٩٤٤ در آکسفورد انگلیس سروده شده و در نشریه ی روزگار نو ،شماره ٤،سال چهار ، ١٣٢٤ خ . به چاپ می رسد که نیز ا ز شعر های نیمایی نخستین به شمار می آید هر چند که نیما بی رحمانه آن را همراه شعر باران شاعر، از دم تیغ نقادانه اش می گذراند وآن را شوخی می پندارد 
برگ
باد شبگیر می کشد فریاد
که گل و برگ و سبزه ویران باد
با فغان پرنده شب خیز
زیر اشک ستارگان بلند
برگ و گل روی سبزه می افتند
زرد از مشت و سینه ی پاییز .
روی چین های نازک هر برگ
کشمکش های زندگانی و مرگ
سر گذشت خوشامد و بدرود
خنده و اشک و ناله  جانسوز
داستان های دلکش دیروز
.یادگار گذشته نبود
یاد باد ان پرندگان امید
پیش گلبرگ های سرخ سفید
زرد آبی بنفش سیما بی
همه در رقص از نسیم بهار
همچو دلدادگان به بوس و کنار
پیش دریاچه های مهتابی
یاد باد آن جوانی و مستی
تپش دلکش دل هستی
آرزوهای آسمانی جان
پاکی آن امید های بلند
چرخ مانن مادری دلبند
وقت همچون بهشت جاویدان
بر سر کوه برف می شد آب
جوی ها سر به زیر چون سیماب
گله بن توی دره ها با نی
دختران پیش چشمه با کوزه
بر سر تپه ها فیروزه
لاله سرخی چون پیاله می
بامدادان که روی شاخه تر
بلبل ماست وشاد و بازیگر
با گل سرخ مهر می ورزید
ژاله دوربین و دوراندیش
اگه از روزگار کوته خویش
روی گلبرگ تازه می لرزید
سبک و نرم و تند و مستانه
گرد گل می پرید پروانه
روی دیوارها پرستوها
لانه می ساختند با شادی
لانه پاک مهر و آزادی
خانه خانواده فردا
اوخ! امشب تهی ست این لانه
نه پرستو نه گل نه پروانه
روی بال و پر شکسته برگ
باد پاییز می کند پرواز
آن همه آرزوی دور و دراز
رفت در کام ژرف هستی و مرگ

اه ای برگ های سر گردان
یادگار بهار و تابستان
بامدادان چو دیده خورشید
باز گردد میان کوه و سپهر
در چنین باغ بی گل و بی مهر
روی این شاخه چه خواهد دید ؟
نیما که خود نیز از شاعران مهاجر محسوب می شود ،که از روستا  و کوه آمد و شعر کهن شهریان را سامان بخشید،اما این شعر و شعر باران دکتر گلچین گیلانی را دست کم سی سالی کهنه می پندارد و در عمل در شعر پیش نیمایی مجله سخنی ها دسته بندی می کند و در نامه یی به تاریخ خرداد ١٣٢٤ می نویسد :
روزگار نو را فرستادید که من لذت بی نهایت ببرم . باز هم با من از این طور شوخی ها داشته باشد و ترک نکنید .قطعه برگ جوان گیلانی اگر سی سال پیش بود برای من حقیقتن لذت دا شت برای این که آن وقت تازه پا به جهان شاعری می گذاشتم /همان طور که این روز ها همه پا می گذارند .در این قطعه مثل این است که آدم های عادی  خواسته باشند شاعر باشند ،همان طور  که اکثر شعرا ی قدیم ما بودند .
عشق و ذوق و دید در آن عوض  نشده است .احساسات مال جهان شاعر نیست .چون در جهان شاعر ،چیزها شکل و رنگ و بو و خاصیت ،موضوع و مضمون هر چیز و همه چیز دیگر است .فکر عادی  شاعر در این جهان قطعه گوته برای زنش را فراهم می آورد که عنوانش را فراموش کرده ام و این مال جهان شاعر است .می بینید به جای زن ،گپل و به جای ازدواج ،باغبانی و به جای زاییدن ،غنچه کرده و میوه داده است .
اما دراین قطعه که شما خواسته اید مرا به لذت با آن هم آغوش کنید همه چیز دلچسب است ،همه چیز حساس و از حیث نتیجه هم ممتاز اما مال جهان شاعر نیست .به  در نظر مردم   زیرا با رویه شاعرانه ساخته نشده است .

من خودم هم از این قابل شعر ها داشته ام و خواهم داشت .برای جوان این را عیب ندانید  و اگر مصالح  و رنگ ها هم منظم و قوی کار نشده است باز عیب ندانید . به استعداد و دید او که برق می زند نگاه کنید .بله من هم لذت می برم که ادبیات ما بعد از مدت های مدید پر از استهزا به من داد دارد تکانی می خورد

مثل تمام شاعران مهاجر , گلچین گیلانی ها ناستالژ یای وطن را دارد


 مجدالدین میرفخرایی ,گلچین گیلانی
یک روز دوباره خانه خواهم رفت
در خواهم زد چو مرد بیگانه
خواهی پرسید: کیست پشت در؟
خواهم پرسید: کیست در خانه؟
آری یک روز خانه خواهم رفت
در خواهم زد چو مرد دیوانه
دیوانه تری به خشم خواهد گفت:
او دیگر نیست توی این خانه
یک روز دوباره خانه خواهم رفت
اما... اما کجاست آن خانه؟
نه مادر، نه پدر، نه در ... آیا
آیا همه چیز بود افسانه؟





گلچین گیلانی 
مجد الدین میر فخرایی ,گلچین گیلانی MAIDEDIN MIRFAKHRAI A K A GOLCHIN GILAI
زاده ی ١١ دی ١٢٨٨؟ یا
شهریور ١٢٧٨ رشت , سبزه میدان تا ٢٩ آذر ١٣٥١ لندن /
١ ژانویه ١٩١٠ تا ٢٠ دسامبر ١٩٧٢
دبستان رشت
دبیرستان سیروس,دبیرستان دارالفنون تهران  
گلچین گیلانی سا ده دلانه طبیعت را به شعرش راه می دهد و آن را ساده می سازد
 شعر گلچین با الگوی نیمایی نزدیک کردن شعر به نثر  و زبانی گفتاری همخوان می شود
وزن در شعر گلچین و بویژه در بهر تاویل باران به همین سده گی بکار می رود و قافیه ها نیا تا سر حد مصنوع همراه می آید
دوری و غربت شاعر از زاد بوم او را همچنان در بایگانی خاطره ها ی ذهنیش وفادار نگاه می دارد بی آن که فضای مهاجرت را به شعرش راه دهد

در دارالفنون شاگرد وحید دستگردی وعباس اقبال آشتیانی بود. هنوز دانش آموز بود که دو شعر از وی در مجله«فروغ» رشت منتشر شد. در جلسات«انجمن ادبی ایران» به سرپرستی شیخ الرئیس افسر شرکت می کرد.

از سال ۱۳۰۷ شعرهایش در مجله«ارمغان» به سردبیری وحید دستگردی منتشر شد.
سال ۱۳۱۲ در آزمون اعزام دانشجو به اروپا پذیرفته شد.

نخست در فرانسه و سپس در انگلستان به ادامه تحصیل پرداخت. در زمان جنگ جهانی دوم و بسته شدن دانشگاههای لندن و قطع کمک هزینه های تحصیلی به کارهای متفاوتی از جمله رانندگی آمبولانس و گویندگی فیلم‌ها و رادیو، ترجمه‌ی خبر و مقاله پرداخت.

در سال ۱۹۴۷ میلادی در رشته بیماری‌های عفونی و بیماری‌های سرزمین‌های گرمسیری، دکترا و تخصص  گرفت و کار پزشکی را آغاز کرد . ا و سه بار ازدواج کرد .
شعرهای او در مجلات ادبی «روزگار نو» ، « جهان نو » و «سخن» منتشر می شدند. در سالهای ۱۳۲۰۲۵ شعر ضد جنگ می سرود، اما در مجموع آثارش کمتر سیاسی بودو بسیاری از آنها متاثر از طبیعت گیلان سروده شدند و به قول برخی همیشه "شاعر باران" ماند. برغم دوری از میهن با تعدادی از بزرگان ادب زمان تماس مستمر داشت. از جمله با محمدعلی اسلامی ‌ندوشن، ‌صادق چوبک، هوشنگ ابتهاج: cousin، ‌محمد زهری، مسعود‌فرزاد، محمد مسعود و پرویز خانلری...
دفترهای شعر:

نهفت،لندن  ١٩٤٨ 
 مهر و کین و نهضت ١٣٢٧/١٩٤٨ لندن
لندن ١٩٤٨
مهر و کین 

خوارزمی ١٣٤٨
گلی برای تو 

 گلچین با انتشار شعرباران» در مجله سخن کارش آغاز گردید و از شعر «پرده پندار» به عنوان اوج خلاقیت وی در عرصه شاعری نام می برند.

 نادر نادر پور درباره ی گلچین :
سخنش، همچون سرود جاوید کودکی و جوانی، آهنگی شاد و سبکبار دارد .
شکسته
به صادق چوبک
.
شاخه را باد شکست
گل لب از خنده نبست
گفتمش هستی ماست ؟
؟که خوشی در بن بست ؟
گفت ای شعر پرست
دفتر و خامه به دست
دم مرگم
روی برگم
بنویس:
تا رخم زیبا هاست
غم ندارم ز شکست
-لندن،ژانویه ١٩٧٢
 *باران  :
باز باران با ترانه
با گوهر های فراوان
می خورد بر بام خانه
من به پشت شیشه تنها ایستاده :
در گذرها رودها راه اوفتاده
شاد و خرم
یک دوسه گنجشک پرگو
باز هر دم
می پرند این سو و آن سو
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی
آسمان امروز دیگر نیست نیلی
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان:
کودکی دهساله بودم
شاد و خرم نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده از چرنده از خزنده
بود جنگل گرم و زنده
آسمان آبی چو دریا
یک دو ابر اینجا و آنجا
چون دل من روز روشن
بوی جنگل تازه و تر
همچو می، مستی دهنده
بر درختان می زدی پر
هر کجا زیبا پرنده
برکه ها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمایان
چتر نیلوفر درخشان آفتابی
سنگ ها از آب جسته
از خزه پوشیده تن را
بس وزغ آنجا نشسته
دمبدم در شور و غوغا
رودخانه با دوصد زیبا ترانه
زیر پاهای درختان
چرخ می زد، چرخ می زد، همچو مستان
چشمه ها چون شیشه های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آنها سنگ ریزه
سرخ و سبز و زرد و آبی
با دوپای کودکانه می پریدم همچو آهو
می دویدم از سر جو دور می گشتم زخانه
می پراندم سنگ ریزه تا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چاله می شکستم کرده خاله
می کشانیدم به پایین شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین از تمشک سرخ و وحشی
می شنیدم از پرنده داستانهای نهانی
از لب باد وزنده راز های زندگانی
هرچه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا
شاد بودم می سرودم :
روز! ای روز دلارا !
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا
ورنه بودی زشت و بی جان !
این درختان با همه سبزی و خوبی
گو چه میبودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان !
روز! ای روز دلارا !
گر دلارایی ست ، از خورشید باشد
ای درخت سبز و زیبا
هرچه زیبایی ست از خورشید باشد ... "
اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چیره
آسمان گردیده تیره
بسته شد رخساره خورشید رخشان
ریخت باران ، ریخت باران
جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه های گرد باران
پهن می گشتند هر جا
برق چون شمشیر بران
پاره می کرد ابرها را
تندر دیوانه غران
مشت می زد ابرها را
روی برکه مرغ آبی
از میانه ، از کناره
با شتابی
چرخ می زد بی شماره
گیسوی سیمین مه را
شانه می زد دست باران
باد ها با فوت خوانا
می نمودندش پریشان
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا
بس دلارا بود جنگل
به! چه زیبا بود جنگل
بس ترانه، بس فسانه
بس فسانه، بس ترانه
بس گوارا بود باران
وه! چه زیبا بود باران
می شنیدم اندر این گوهرفشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی - خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا
مجله موج 


No comments:

Post a Comment