Wednesday, September 4, 2013

A*SH*N*A:PEGAH AHMADI پگاه احمدی

پگاه احمدی pegah ahmadi 
A*SH*N*A
زاده ی ١٣٥٣/١٩٧٤ تهران
لیسانسیه ادبیات فارسی
نشسته ام ماه ، روی دستم نماز می خوانَد
پُشت
سیل ِ سلیطه می ریزد
کاشی
صدا
وَ در که مسجد را
با چادرهای پاره پشت ِ هوا می بَرَد

عکس های تاریخی
که از گلو خفه تر می شوند

پُشت،
نیشابور ِ پاره می ریزد
نور آنقدر می چرخد ، می تابَد ، می پژمُرَد که می ریزد
وَ من آنقدر عاشق ِ این ماهوت ِ کهنه ام
که نمی دانم با این دست های جوان چکار کنم
با این هوای رفته تا ته ِ حوض
با این پوشیه
که گوشه های رضاشاه می رود
زمان ِ گمشده در ساعتی که هرشب ، لال
لالایی ِ مرا خوانده ست
هر صبح ، کر،
بالای کرکره رفته ست !

هوا
هوا که هرشب ، بیشتر گم می شود
صدا
صدا که لای درهای گرفته می گیرد
وَ شب که هرگز مرا به حال ِ دیوار ِ روبه رو نگذاشت !

هوا
هوای پُشت ِ اذان
هوای بلند شده از پُشت ِ خاک ِ چادرها
دست های نَشُسته ام را بُرد
به این صدا که از بس به مهربانی ِ درها فشار داد
زیر ِ پنجره افتاده ایم !

هوا
هوا که از بیات ِ تُرک ، قدیمی تر است
وَ از چهارگاه ، قدیمی تر است
وَ مثل ِ « نقش ِ رستم» به طاق می چسبد

نشسته ام ماه ، روی دستم نماز می خوانَد
نشسته ام وَ توی دستم ماه
ماه
شکل ِ آی با کلاه .

 پگاه احمدی
جیک جیک 
:
سر ها مان را تا روی سینه بغل می کنیم 
آفتاب از روی تاب می افتد 
تاب را تا روی سینه بغل می کنیم 
از توی قاب می افتد 
من هیچ وقت 
این همه کودک نبوده ام 
با این صدای بی کمانچه به کوچه نرفته ام تا ماه 
با اه تا تخت بچه ی ام دل نداده ام و این دلیل گرم 
تنها شبی ست 
که موهای گندمی ام را به خواب های تو مبتلا کرده است 
یک پشت بام بالا تر بیا 
از این دهان که توی  می کشید 
از این هوا که رگش را به هوا می بندد 
پا هیت را در آسمان پشت سر من دراز کن 
من خوابم می آید 
 خوابم می آید کتان 
و خوابم هی تولدم را عقاب می اندازد بجنب 
دیشب از آن همه شب های سینه زن در پشت 
جز زنگوله یی که شب را کشت 
تختی نمانده بود 
امشب تمام این آسمان بی پهلو منم 
که شب در گردنم 
با پله های گم شده در می زند 
و دل همین مردی ست 
که از کنار درختان خیس می آید 
و دل همین کوهی ست 
که روی سینه بلندش کرده ام بجنب 
من هیچ وقت این همه عاشق نبوده ام 
و هیچ وقت این همه 
هیچ وقت این همه شاعر نبوده ام 
و دل همین مردی ست 
که از کنار درختان خیس می آید 
و من یقین دارم 
که سینه خیز ترین خاطره ام می شود 
و من یقین دارم 
که سینه خیز ترین خط خطی اش می شوم 
همین 
جیک جیک 
---


از " اين روزهايم گلوست " 
 پگاه احمدی
خاطره ای از اين رباط
شهر رو به ديواری ست
كه روی تل پنجره هايش نشسته ام
و از تمام مچ هایی كه فشار می دادم
هوا نمی آيد
تا گلوی اين ملافه ، خاب وُ خطر كرده ايم
كه روی اين سيمان
اين آجر
اين خرابه
گريه كنيم
بر هرّه آفتاب عليلی ست
درهايی كه دسته دسته پُشت دراند
و پنجره ای كه زير گلوی من باز است
فرصت نبود حوض متهم !
آسمان به جانب ما نيست
پرنده ها گشوده نشد
اين سل
تمام عاشقی ماست
كه زنده گی را به اين هوای گرفته سپرديم
تا برای كوچه های مخبّط مادری كنيم
يكی ميان ماهوت من است
كه از رطوبت به گريه می افتد
رو به اتراق پنجره ای در غبار
در پهلويم غمی ست
با توضيح گريه بر كاشی
در پهلويم غمی ست
با خاطرات مسجد شاه
در پهلويم غمی ست
جهنم است اين آسمان
كه تا گلوی پنجره چيدند !
و اين هوا كه از ظلمات است
تنها معاشرتم با زنده گی ست...
بر كوبه ی دری ميان زمستان
تكرار می شود...
تهران غمی ست برادر !
تهران ، غمی ست...
و قلوه سنگ ، توی گلوی گرفته ام...

No comments:

Post a Comment