Sunday, August 11, 2013

A*SH*N*A:AFSHIN BABAZADEHافشین بابازاده


 Afshin Babazadehافشین بابازاده 
A*SH*N*A

---
صبح بود
افتاب زير قدمهايم افتاده بود و
اسمان در جيبم
پرنده دريايي
از روى سيم تلفن
با خودش نجوا مي كرد
اسمان
از روي لج بازى
چون هميشه
سايه اى مي تراشيد 
سايه نقاشی شده روی آفتاب
- كوتاه و
بلند -
بروى سايه ديگرى مي لرزد
صداى زنگ زدگى و
گوشخراشى
بروى همه مي خرامد
صبح
همين است
تكه اى افتاب
يك مشت هوا در جيب
و سايه هاى بي آزاری كه روى زمين كشيده مي شوند
تا شمارش قدمها
به ناتمامي برسد
تا روزى كه
نه جيبى براى هوا
نه انگيزه قدم زدن
و سايه ها در فراموشى
راهى خسته را دنبال كنند
و افتاب هى و
هى
بتابد
تا در روشنايى و گرمايش
سایه ها
میان غروبی آرام
در زمین خود ناپدید شوند
---

سورآلها
سرت كجاست به خودت نگاه كن
سرت را بردار بگذار روى تنت
ببين مى شود فكر كنى
اگر سرت افتاد با دستانت بگير
تا بى سر يا به قول قديمى ها
نگن بى فكرى
فكر تنت نكن وقتى سر ندارى
كسي از تو انتظارى هم نداره
سرت كجاست به خودت نگاه كن



No comments:

Post a Comment