Love poem is not about a thing,It is a thing ,silently and in cry and words...ZK
سر بر بالش عشق مى گذارم و آرام مى شوم
نفس هايم بوى پوست پاييز را دارد
سر بر بالش عشق كه مى گذارم
و آواز بهار در گوش هايم جارى مى شود
چشمه ها سر بر بالش سنگى ى عشق مى گذارند
و جويبار ها و رود دريا را مى جويند
بيرون من طبيعت يك پارچه اى ست
و در درونم
رويا هايم
به رنگ نفس هايم
وقتى تو نيستى
و بامدادى نيست
و روز خاكسترى ديگرى ست
كه مى خواهد
سر بر بالش عشق بگذارد
و با بوى پوست پاييز
آرام شود.
Zohreh Khaleghi
No comments:
Post a Comment