Friday, December 6, 2013

STORY*:زیگورات زنگان

فرامرز سلیمانی 
زیگورات زنگان
:
وقت رفتن به آفتاب آمد لب هره دست هاش را شست و خون را از شمشیر سر کجش پاک کرد  و چکمه هاش را که غرق خون شده بود در آورد و سبیل عریض و طویلش را تاب داد و زیر لبی چیزی با خودش گفت مثل یک عدد مثلن ٤٧١ و در راه با خودش تکرار کرد ٤٧١ و حالا یک سالی می گذشت که نامفهوم و شیرین مثل شهرزاد
وردگرفته بود و این شماره ها را می گفت و همه می گفتند تمامش زیر سر اوست که تازه به این شهر آمده و قول داده یک سالی بیشتر نمونه و تا آن وقت کلک همه ی خرچنگ ها کنده س و شهر امن و امان س 
زن زنگاری پشت پله ها پنهان بود نیمی از چهره اش  را سایه پوشانده بودو دست هاش شکل قناری بوددر قفس
و پا هایش  هر دو ارتفاع را اندازه می زدبه قامت کلام  و تمام هم و غمش این بود که برای خرچنگ ها چاره یی کند 
...
با چشاش تو چشای مستش می خوندچن تا خرچنگ چن تا خرچنگ چاق گنده تو جونش جوونه می زدنبا چشای مستش داشت تو آینه آواز می خوند
زن گفت من هم توی زیگورات زنگان می نشینم و هر وقت می روم لباس عوض کنم می بینم مرد همسایه زل زده به من
بعد می روم تو و در های اینه را می بندم و یاد پدرم می افتم که زیر پل خواجو جلوی چشم ما لخت می شد و با زنان روسپی می خوابید و ما فکر می کردیم دارند بازی می کنند و مرد می اندیشید چرا هر وقت لخت می شود زن همسایه به او خیره
. می شود و مثل اینست که دارد با خودش بازی می کند
کفتر ها خالی بودند .تمام کفترخانه ها هم خالی بودند .صدای باغدار های اصفهان در آمده بود که امسال محصول خوبی برای بازار نداشتند شیرانی می گفت ما باید به همون نون و پنیر و چای شیرین صبحونه مون توی غار کوه صفه قناعت کنیم بعد ایستاد روی صفه ی بلند عالیقاپو ودستش را بالا آورد و آرتفا ع چشمه را اندازه زد و گفت می دونی چن تا مادی شیخ بهایی را آب می ده تا برسه این جا که زن های حرم لخت بشن بپرن توی حوض و مرد ها از پنجره سرک بکشند به تماشایشان ؟ مرد گفت شیخ بهایی که توی حیات خلوت پشتی یه شاخصه ! شاه عباس نیمچه لبخندی زد لای سبیل های بلندش و رفت تو و در های آینه را بست و مرد که تازه وارد شهر شده بود گفت شیخ اگر خیلی باغبون خوبیه همون باغچه ی زاینده رود خودشو آب بده و نقاش داشت زیر لبی ریز ریز می خندیدو به قرار شب فکر می کرد با باغبانی که فیلم براوادو را برای چندین و چند بار ببینند و الگویی باشد برای انتقام
در بار عام رنگ پرده های حرمسرای شاهی به رنگ خون شده بودو همه می گفتندتمام این ها زیر سر نقاشباشی است و خرچنگ هادر جانش ولوله داشتند
از زیگورات که بالا می رفت شب بود و همه جا تاریک بود و شیرانی گفت مگه کوه می کنی که به هن و هون افتاده ی ؟بابا اسمش کوهه و اونقدری هم کوه نیس ؟ و تازه اون بالا بسا ط چای شرین و نون و پنیر آما ده س و نقاش منتظر مونه س و راوی که این ها را گفت یادش آمد هنوز صبحانه نخورده و رفت که چیزی آما ده کند اما هنوز از نقا ش می ترسید چون همه معتقد بودند تمام این خون و خون ریزی ها زیر سر یاروست و کسی هم نمی دانست چقدر در شهر می ماند و تا آن وقت کسی از زیر
دست او جان سالم به در می برد یا نه
قاقم ها توی هر سوراخی دنبال خر گوش ها می کردند و سایه ی پرنده ها را با تیر می زدند
و خرچنگ ها داشتند دست و پا می زدند در مادی های اصفهان
و شیخ معتقد بود اگر آب کارون را به زاینده رود نیاندازیم مادی ها و خرچنگ ها یک جا می میرند و جانمان خلاص
و شیرانی می گفت این ها از ندانم کاری ست کسی دلش برای آدم ها نمی سوزد مگر که آدم ها را نگه دارند که برای
خوشایند شاه گردن بزنند و حالا نقاش داشت سبیلش را تاب می دادو با خود فکر می کرد رودخانه که خشک شد دیگر پل خواجو به چه درد می خورند که کسی با روسپی ها زیرش بخوابد گیرم که حالا ترک هم خورده اند
با چشاش  توی چشای مستش می خوند  چن تا خرچنگ  چن تا خرچنگ چاق گنده
تو جونش جوانه می زدن با چشای مستش داشت آواز می خوند توی آینه
بعد نطع را آوردند و شیخ حاضربود و شاه بود و نقاش هم بود  شیرانی دوربین انداخته بود و از کوه صفه حرم شاهی را دید می زد که زنان لخت توی هم می لولیدند و ضحاک از شادی در پوست نمی گنجید و مرد را آوردند و خرچنگ ها را و همه را بر سر سفره نشاندند و شاه داشت ورد می گرفت که ٤٧١ و جلا د فکر کرده بود که یعنی بزن و حوض شیخ بهایی بر بالای عالیقاپو که از کوه صفه آبشخور داشت حمام خون شده بود و امیر انگشت هایش را روی رگ هایش گذشته بود و پیر مرد داشت عصا زنان از گردش در باغهای احمد آباد بر می گشت ومحمد اما از قدم زدن در خیابان بر نمی گشت و عروسی سعید مجلس عزا شده بود و احمد در خیابان های جلفا بطری عرق نیم خورش را سر می کشید وتماشا گران رفته بودند و پنجره ها بسته بود و در های آینه ها هم و همه جا تا بالای زیگورات زنگان شب بود و در شهر صدایی نمی آمد و چراغ ها خاموش بود و چشای مست تو هنوز توی کوچه باغ ها و توی آتشگاه گشت می زد و فرهاد وار می خواند برای شیرین  تو
یه تن تب دار
یه حرف سر شا ر
یه قبیله قاقم
تو یه راه گم
تو یه راه گم
یه مقدار پندار
یه مقدار بیدار
یه حرف خاموش
یه تن بی توش
تو یه راه گم
تو یه راه گم
و خرچنگ ها از حوض خون به در آمدند و از زیگورات زنگان بالا می رفتند و جولان می دادند تا خانه خالی و گم و مرد از پنجره خانه ی همسایه را دید می زد و زن به تن لخت مرد پیچیده بود و برایش قصه ی هر شبه را می گفت و درهای آینه پیش پای شان افتاده بود
پاییز ٩٢
-----
Ermine/Sloatقاقم = کا کم به فارسی پهلوی و کردی و ترکی
قاقم را به نیو زیلند بردند تا برای نجات باغ ها و کشاورزی شان خرگوش ها را کنترل کنند
اما آن ها نسل پرندگان زیبا را بر انداختند


No comments:

Post a Comment