احمدرضا احمدی
صدا
صدا
از برگ جدا شد
گسست،
نشکست
ما
همچنان خویش را آویختیم
به شاخهیی آشکار،
به درختی نزدیک،
به مهری که دور از خانهمان بود
شاخهیی که هرکس میدید،
میشنید،
و بی پرسش میشناخت
ما
در انتظار رسیدن میوهی « خیلی دیر» بودیم
صدا
در تماس با ما بود
ما
در نگین آغاز زندهگیی خود بودیم
صدا
نمیدانست که شهر چیست
و چهگونه ساده و غمانگیز
آفتاب را نوازش میکند
صدا
با دستهای گرم سرزمین آرامش
اندام ما را پرداخت
ما
روشنایی را پاسخ دادیم
روشنایی
با چشمان بستهاش
لب˙خند قهرمانی خفه را برایمان پیام آورد
ما
دستهایمان را از نو شناختیم
گرم و گوناگون و زنده بود
دستها راه را آموخت
نخستین سفر ما
خواندن نامههای پایتخت یک شیشهی رنگین بود
که رنگهای آن :
نان
آفتاب
آسمان
مردم خاموش
و شاخههای وسیع بود . . .
شهر، رفتار غمانگیز آب سفال پرندهگان مرده را داشت
ما با صدا،
شهر را از نو ساختیم
شهر لباسهای حیرت خود را چنگ زد
شهر با ما خندههای نازنین را عبادت کرد
هر کس درخت صدا بود:
زنان
مردان
پرندهگان
و کودکان
میوه دادند
صدا
برگها را رنگ کرد
رنگها را در چشمان نوازندهیی کور گستراند
ما
میوه دادیم
میوهی ما،
فراموشییی در ژرفای گذر کودکیمان بود
ما
بینا شدیم چه میدانستیم که:
هرگز یکدیگر را نخواهیم دید
صدا
به برگ بازگشت.
No comments:
Post a Comment