Tuesday, March 7, 2017

رویا م



به رویا م 
پیرهن طلایی پوشیدم 
زمین دور و برم خاکستری شد 
می لرزیدم 
می تکاندمت 
می خندیدی و 
بیدار نبودی 
درها و پنجره ها بسته بود 
پیرهنم را از تنم به در آوردم 
پیرهنم خاکستری شد 
سه شنبه توی چشمانم بود 
دوشنبه آمدی با غزلی عاشقانه نظاره ام کردی 
هنوز حنجره ام را می جستم 
تا با آواز تو یکی شوم 
سه شنبه توی چشم هایم می خندید 
دو شنبه 
خیره و خلوت 
چشمانت را پا س می دا شت 
بال می زدم روی ما گنولیا ها 
پیرهن طلایی تنم نبود 
و خاکستر ها 
از روی آتش عتیق کناری رفته بود 
تا تو را می اندیشید 
زهره خالقی


Saturday, March 4, 2017

در بهار خواب خالی



در بهار خواب خالی 
می خواهم سایه ی تو را پشت پنجره بگذ ارم 
و ساکت تو را 
گلدان ها کو؟
و گل ها یی 
که با توفان بازیگوشی دارد 
پنجره را می گشایم 
سایه ی تو در باد گم می شود 
می خواهم پلی باشم 
تا بهار خواب خالی 
سپری در برابر توفان 
که تقویم عاشقی را سپری می شود 
و بر باد می رود 
می خواهم پشت پنجره ات 
سایه یی باشم 
می خواهم هیچ را به بازی گیرم 
و بهار خواب 
با زمزمه ها مان 
سرشار می شود 
می خواهم آواز عاشقی باشم 
در وسوسه های تند باران 
که گل ها و گلدان ها را با خود برد 
و بهار خواب 
با ما گلخانه یی دیگر می شود 
می خواهم 
سایه ها ما ن 
با هم بازی کند
در بهار خواب خالی 
زهره خالقی