Thursday, February 19, 2015

A*SH*N*A:AHMAD SHAMLU مرثیه های خاک

پچپچه را
از آنگونه
سر به‌هم‌اندرآورده سپیدار و صنوبر
باری
که مگرْشان
به‌دسیسه سودایی در سر است
پنداری
که اسباب چیدن را به نجوایند
خود از این‌دست
به هنگامه‌یی
که جلوه‌ی هر چیز و همه چیز چنان است
که دشمنِ دژخویی
در کمین.
و چنان بازمی‌نماید که سکوت
به جز بایسته‌ی ظلمت نیست،
و به اقتضای شب است و سیاهی‌ست تنها
که صداها همه خاموش می‌شود
مگر شبگیر
ــ از آن پیش‌تر که واپسین فغانِ «حق»
با قطره‌ی خونی به نای‌اش اندر پیچد ــ،
مگر ما
من و تو.

و بدین نمط
شب را غایتی نیست
نهایتی نیست
و بدین نمط
ستم را
واگوینده‌تر از شب
آیتی نیست.
 "شبانه

۱۳۳۷از دفتر مرثیه های خاک 
اردیبهشت 
توی آن دفتر جلد قرمز شعر و یادداشتهائم نوشته بودم : این جا و در این مرثیه شاملو در میان شعر هایی که برای فروغ گفته شده او نشان داده که یک سر و گردن از همه شاعران امروز بلند تر است 

به جُستجوی تو
بر درگاهِ کوه می‌گریم،
در آستانه‌ی دریا و علف.
به جُستجوی تو
در معبرِ بادها می‌گریم
در چارراهِ فصول،
در چارچوبِ شکسته‌ی پنجره‌یی
که آسمانِ ابرآلوده را
قابی کهنه می‌گیرد.
به انتظارِ تصویرِ تو
این دفترِ خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟
جریانِ باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهرِ مرگ است. ــ
و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد.
پس به هیأتِ گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن‌دست
که تملکِ خاک را و دیاران را
از اینسان
دلپذیر کرده است!
نامت سپیده‌دمی‌ست که بر پیشانی‌ِ آسمان می‌گذرد
ــ متبرک باد نامِ تو! ــ
و ما همچنان
دوره می‌کنیم
شب را و روز را
هنوز را...
.......
مرثیه
مرثیه های خاک
بهمن ۴۵

No comments:

Post a Comment