Monday, February 16, 2015

A*SH*N*A:AHMAD SHAMLU: باغ آینه


ماهی
من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ :
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگ زای
چندین هزار چشمه ی خورشید
در دل ام
می جوشد از یقین ،
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه ی این شوره زار یأس
چندین هزار جنگل شاداب ، ناگهان
می روید از زمین .
آه ای یقین گم شده ، ای ماهی ی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافی ام ، اینک ! به سحرِعشق؛
از برکه های آینه راهی به من بجو !
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
احساس می کنم
در چشم من ، به آبشُرِاشک ِ سرخ گون
خورشید بی غروبِ سرودی کشد نفس،
احساس می کنم
در هر رگ ام
به هر تپش قلب من
کنون
بیدار باشِ قافله ای می زند جرس.
آمد شبی برهنه ام از در
چو روحِ آب
در سینه اش دوماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو ، چون خزه به هم .
من بانگ برکشیدم از آستان یأس
« - آه ای یقینِ یافته ، بازت نمی نهم ! »
از دفتر باغ آینه
1338


بُن‌بستِ سربه‌زیر
تا ابدیت گسترده است
دیوارِ سنگ
از دسترسِ لمس به دور است.
در میدانی که در آن
خوانچه و تابوت
بی‌معارض می‌گذرد
لبخنده و اشک را
مجالِ تأملی نیست.

خانه‌ها در معبرِ بادِ نااستوار
استوارند،
درخت، در گذرگاهِ بادِ شوخ وقار می‌فروشد.
«ــ درخت، برادرِ من!
اینک
تبردار از کوره‌راهِ پُرسنگ به زیر می‌آید!»
«ــ ای مسافر، همدردِ من!
به سرمنزلِ یقین اگر فرود آمده‌ای
دیگر تو را تا به سرمنزلِ شک
جز پرت‌گاهی ناگزیر
در پیش نیست!»

خانه‌ها در معبرِ بادِ استوار
نااستوارند،
درخت، در معبرِ بادِ جدی
عشوه می‌فروشد…
 "تاشک" 

از دفتر باغ آینه 
---

کوچه
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
.
.
.
.
.
.
.
دهلیزی لاینقطع
در میانِ دو دیوار ،
و خلوتی
که به سنگینی
چون پیری عصاکش
از دهلیزِ سکوت
می گذرد.
و آن گاه
آفتاب
و سایه ئی منکسر ،
نگران و
منکسر.
خانه ها
خانه خانه ها.
مردمی،
و فریادی از فراز:
ـــ شهرِ شطرنجی!
شهرِ شطرنجی!
دو دیوار
و دهلیزِ سکوت.
و آن گاه
سایه ئی که از زوالِ آفتاب دَم می زند.
مردمی ،
و فریادی از اعماق
ـــ مُهره نیستیم!
ما مُهره نیستیم!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ازدفترِ:باغِ آینه.
1338
---

No comments:

Post a Comment