Wednesday, January 14, 2015

A*SH*N*A:MOHAMMADALI SEPANLUمحمد علی سپانلو

Mohammad Ali Sepanluمحمد علی سپانلو
ا*ش*ن*ا A*SH*N*A


محمد علی سپانلو , شاعر , نویسنده , مترجم , پژوهشگر و ناشر  

بیست و نهم آبان ۱۳۱۹ تهران
تا بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۴,تهران

دیپلمه دبیرستان  دارا لفنون
دانش آموخته دانشکده حقوق دانشگاه تهران





ه هر بهانه بايد از دوست نوشت . تولد و مرگ بهانه يى برا ى جشن زندگى ست پنج سال بيمارى شاعر فرصت از دست رفته يى براى دفتر ها و ويژه نامه ها و حتا رايگان نامه ها و كشكول ها ی مشابه بود تا از او و كارنامه ى او بگويند و اينك رفتن او بهانه ى ديگرى ست . حضور شاعر و نويسنده در حضور كلام اوست و به هر بهانه مى توان از او نوشت و کارنامه ی او را پیش رو گشود 
A*SH *N*A:Arshv Sher No Iran
شاعران قرن ايران ١٣٩٩-١٣٠٠

بن كه سپانلو خلاقيت خود را جدى گرفت و به خلاقيت ديگران در شعر و نثر پرداخت از او موجودى كم نظير ساخت كه چند دهه در ادبيات امروز ايران حضور داشت و اكنون نيز حضور او بطور جدى حس مى شود إشراف سپانلو به زبان فرانسه و فارسى و تجربه هاى او در ترجمه امتياز عمده يى ست كه بر كار بيشتر همگنان و همدوره يى هاي شعر ى و ادبى دارد كه در اين زمينه فاقد كارنامه يى گويايندو نقطه يى خالى در كارهاى تحليلى و تاريخى و ناقدانه شان باقى مانده ست. چه خلاقيت بدون آشنايى با آثار ديگران در فرهنگ هاى مشابه پوچ و پوك و در سطح يك ادعاى نو آورى براى نو آوران هر چند كهنه كار به نظر مى آيد

کتاب ها
مجموعه اشعار
• ۱۳۴۲ - آه... بیابان
• ۱۳۴۴ - خاک
• ۱۳۴۶ - رگبارها
• ۱۳۴۷ - پیاده‌روها
• ۱۳۵۲ - سندباد غایب
• ۱۳۵۶ - هجوم
• ۱۳۵۷ - نبض وطنم را می‌گیرم
• ۱۳۶۶ - خانم زمان
• ۱۳۶۸ - ساعت امید
• ۱۳۷۱ - خیابان‌ها، بیابان‌ها
• ۱۳۷۷ - فیروزه در غبار
• ۱۳۷۹ - پاییز در بزرگراه
• ۱۳۸۱ - ژالیزیانا
• ۱۳۸۱ - تبعید در وطن
• ۱۳۹۰ - قایق‌سواری در تهران
سایر تالیفات
• ۱۳۴۹ - مردان (مجموعه ۵ قصه)
• ۱۳۴۹ - بازآفرینی واقعیت: مجموعه ۲۷ قصه از ۲۷ نویسنده معاصر ایران
• ۱۳۶۲ - نویسندگانِ پیشروِ ایران (تاریخچه رمان، قصه کوتاه، نمایشنامه و نقد ادبی در ایران معاصر)
• ۱۳۷۷ - چهار شاعرِ آزادی: جستجوی در سرگذشت و آثار عارف، عشقی، بهار، فرخی یزدی (چاپ ۱۹۹۴ (میلادی), استکهلم)
• تعلق و تماشا
• هزار و یک شعر ,آنتولوژی شعر نو فارسی  قرن بیستم، انتشارات کاروان
• قصهٔ قدیم - ۱۱۱ قصه از سرچشمه‌های ایران و اسلام انتشارات کاروان
• شعر رقصان شمس، انتشارات کاروان
ترجمه
• آن‌ها به اسب‌ها شلیک می‌کنند نوشتهٔ هوراس مک‌کوی.
• مقلدها نوشته گراهام گرین
• در محاصره نوشته آلبر کامو - عنوان معروفتر این اثر حکومت نظامی .
• شهربندان نوشته آلبر کامو
• افسانه سیزیف نوشته آلبر کامو با همکاری علی صدوقی
• عادل‌ها نوشته آلبر کامو
• کودکی یک رئیس نوشته ژان پل سارتر
• دهلیز و پلکان اشعار یانیس ریتسوس
• ۱۳۷۲ - گیوم آپولینر در آیینه آثارش اشعار و زندگینامه گیوم آپولینر


...

خیابان پنجم
م.ع. سپانلو

زیبا و مه آلود به رستوران آمد
از دامن چتر بسته اش
می ریخت هنوز سایه های باران
یک طره خیس در کنار ابرویش
انگار پرانتزی بدون جفت...
بازوی مسافر را
با پنجه ای از هوا گرفت
لبخندزنان به گردش رگبار...
افتادن واژه های نورانی
در بستر شب جواب مثبت بودند
گیسویش شریک با باران
از شانه آسمانخراش ها می ریخت
بر لنبر آفتابگیرها می بارید
بی شائبه از جنس رطوبت بودند
همبستر آب، محرم گرداب
جایی که نشان نداشت دعوت بودند
در فرصت هر توقف کوتاهی
در سایه سرپناه ها
باران که سه کنج بوسه را می پایید
از لذت هر تماس قرمز می شد
لب ها رنگ قهوه را پس می داد
یادآور فنجانی که لحظه ای لب زده بود
و پنجه یخ کرده
زیربغل بارانی
یک لحظه گرم جستجو می کرد.
از گردی قاب چتر
تا دامن ضد آب
موها
ابروها
پستان ها
لنبرها
یک دسته پرانتز بلاتکلیف...
شب ، نرمی خیس، اندکی تودار
آخر صفت تو را گرفت
تا مریم معصوم شود،
کیف آور بود، داغ، کم شیرینی
عین مزه داغ ( که در شغل فروشندگی کافه
مهمان ها تخصص تو می دانستند)
عین شب تو، شبی که پیشانیت
همواره خنک بود
و بوسه تو معطر از قهوه.
---

شب از پیاده‌رو‌یِ روبرو گذر دارد
چراغ‌هایِ نئون
رسولِ روشنِ سردرهاست.
کلام جای به این نور هرزه خواهد داد
و نور خواهد بود
به چشمِ من که بسا شب‌ها
براین سماجت بیدار مانده‌ام
که قطع شعله خودکار را
در انتهایِ شهر ببینم
...
شب از پیاده‌روها عروس می‌سازد
مزین از جواهرِ بدلی
جواهر متوالی
...
کویت
ایران ایر
فروشگاه بزرگ
در طَیَران عقاب‌ها
و رنگ‌باختنِ مشتری
اداره جهانگردی
اداره مسافرت باستان
اداره صدور گذرنامه
وزارت دجال
وزارت اوقاف
دوائر ثبتی
وزارت اصوات
سکوت
لبخند در سکوت
نظمیه
اداره سجل کیفری
...
چرا نباید رفت؟
اگر قدم نزنی مرگ از تو می‌گذرد.
تو می توانی از زیر بالکن بروی
در مسیل نئون
پیمبری الوان باشی.
تو می‌توانی رگلام را ببینی
مغازه مُد را
سرای باطنیان را
شکوفه را
هارپژ را
خریداران را
مُدِ دیـــور را
مزون‌ها را
چراغِ مهتاب را
نئون‌ها را
...
تو می‌توانی مثل دقیقه‌ای فَـرّار
و مثل ناوکِ هشیاری
از این گلویِ بهم دوخته عبور کنی
بی آنکه شیفته مارکِ ساعتت باشی
...
و شهرهایِ طلایی
و آسیاب‌هایِ قرمز
و قاره‌هایِ مفقود
و تکیه‌هایِ همایونی
و شاعرانِ مصور
تو را به عکسی از حقیقت
عادت می‌دهند
...
برای ترمه فقط ابر لازم است
تو می‌توانی ابرِ لطیف را ببری
تو قدمت عبیر را
برای استارلایت
و پیرهن شب را
برای نایت
...
تو از میانه‌یِ خون خواهی رفت
تو از کرانه‌یِ خـــونین عبور خواهی کرد
پیاده، ساده، دل از دست‌داده
باز می‌آیی
که در سراچه‌یِ مالوفِ خود به‌خـــــــواب روی
...
بدان که پایِ چوبی
ورود ممنوع را نمی‌فهمد
در این شَوارعِ لغزان که از چراغِ خطر
به هــــــیــچ پیوندی با هم نمی‌رسند
ردیفِ گامِ تو گم می‌شود،
...
بله چنین است:
تصادفی‌ترین مرگ‌ها
فقط کنــارِ تمدن امکان دارد
ومرگِ خـــالص
در انتخــــابِ تمدن‌هایِ نــــو.
۱۳۴۷
(از کتاب منظومه پیاده‌روها)
م.ع.سپانلو

شعر
نام تمام مردگان یحیی است
نام تمام بچه‌های رفته
در دفترچه دریاست
بالای این ساحل
فراز جنگل خوشگل
در چشم هر کوکب
گهواره‌ای بر پاست
بی‌خود نترس ای بچه تنها
نام تمام مردگان یحیی است
هر شب فراز ساحل باریک
دریا تماشا می‌کند هم‌بازیانش را
در متن این آبیچه تاریک
یک دسته کودک را
که چون یک خوشه گنجشک
بر پنج سیم برق
هر شب، گرد می‌آیند
اسفندیار مرده‌ای (بی‌وزن، مانند حباب کوچک صابون)
تا می‌نشیند
شعر می‌خواند
این پنج تا سیم چه خوشگله
مثل خطوط حامله
گنجشگ تپل مپل نک می‌زنه به خط سل
هر شب در این کشور
ما رفتگان، با برف و بوران باز می‌گردیم
در پنجره‌های به دریا باز
از هیاهو و بانگ چشم‌انداز
یک رشته گلدان می‌برند از خواب‌های ناز
ما را تماشا می‌کنند از دور
که هم صدای بچه‌های مرده می‌خوانیم
آوازمان، در برف پایان زمستانی
بر آبهای مرده می‌بارد
با کودکان مانده در آوار بمباران
در مجلس آواز، مهمانیم
یک ریز می‌خواند هنوز اسفندیار آن سو
خرگوش و خاکستر شدی ای بچه ترسو
دریای فردا کشتزار ماست
نام تمام مردگان یحیی است
آنک دهان‌های به خاموشی فروبسته به هم پیوست
تا یک صدای جمعی زیبا پدید آید
مجموعه‌ای در جزء جزئش، جام‌هایی که به هم می‌خورد
آواز گنجشک و بلور وبرف
آواز کار و زندگی و حرف
آواز گل‌هایی که در سرما و یخبندان نخواهد مرد
از عاشقان، از حلقه پیوند وبینایی
موسیقی احیای زیبایی
موسیقی جشن تولدها
آهنگ‌های شهربازی‌ها، نمایش‌ها
در تار و پود سازهای سیمی و بادی
شعر جهانگردی و تعطیلی و آزادی
این همسرایان نامشان یحیی است
و آن دهان، خواننده‌اش دریاست
با فکر احیای طبیعت‌ها، سفر‌ها، میهمانی‌ها
دم می‌دهد یحیی
و بچه‌ها همراه او آواز می‌خوانند
در نیلا به دریا
ای برف ببار
با فکر بهار
بر جنگل و دشت
بر شهر و دیار
ای مادر گرگ
ای چله بزرگ
هی زوزه بکش
هی آه برآر
ما از دل تو
بی‌باک‌تریم
از تندر و برق
چالاک‌تریم
با شمع و چراغ
در خانه و باغ
برف شب عید
همسایه ماست
این سرود و سپید با رنگ امید
فردا که رسید
سرمایه ماست
ای برف ببار
تا صبح بهار …
نوبت به نوبت، تا شب تحویل سال نو
گنجشک‌ها و بچه‌های مرده می‌خوانند
با چشم‌های کوچک شفاف
تا صبح، روی سیم‌های برق می‌مانند.

---








محمد علی سپانلو پس از قتل محمد مختاری شعر «روزی در آذر ماه» را سرود
.شاید تا نهایت امروز
که برای برخی به معنی پایان زمان است
تا غروبی که به مجلس ختمی آمدیم
که از مرگ دیگری بسراییم
هر پاییزی فرق می‌کند
هرقطره‌ای که بچکد یا بخشکد
وقتی پس از مکالمه آن‌ها
در روشویی
صدا به آهنگی وصف‌ناپذیر بگوید:
«چندان عجیب نیست!»
آنقدر بی‌دلیل که یک دم
بعد از خروج جمله از لبانت
حس می‌کنی فریب صمیمانه‌ای است
از یاد برده‌ای که شیر آب را ببندی
در آینه نگاه می‌کنی بی آنکه ببینی
و بی‌ارده می‌پرسی:
«آخر چطور...؟»
و در سکوت ادامه جمله را می‌بینی
که بیرون ذهنت در هوا می‌گذرد
بله هر پاییزی فرق می‌کند
ابعاد سال‌های بلند
از نکته بی‌اهمیت مایه می‌گیرد
همین جسدی که در مزبله‌ای یافتند
از هوای شهر تمیزتر بود
ممکن است کارها به عکس شود؟
جسدها بروند
رفیقان برگردند
روز اگر خوش خبر نیست نیاید
ولی پاهایت
راه‌های بستر را روشن کند

No comments:

Post a Comment