Tuesday, December 30, 2014

MBR:MOJ BOOK REVIEW:MEHR ANGIZ RASAPUR


 تو دريافته‌ای 
 مهرانگيز رساپور ، م. پگاه
از کتاب : پرنده ديگر، نه 
ای مردِ مشعشع !
تو . . . دريافته‌ای
ستارگان رفته‌اند زير پوستت
آسمان ايستاده است پشتِ سرت
افق، گره زده است خود را
بسته است بر کمرت
تو . . . يگانه‌ای
پس اين تويی
که ستارگان تيپا خورده‌ی مأيوس را
در سقوطِ ابدی‌شان، می‌گيری
و به دامن آبشار می‌دوزی
و با جريان . . . آشنا می‌کنی !
پس اين تويی
که دستِ امنيت را
که چون کودکِ گمشده‌ای
در امتدادِ وحشتِ خويش می‌دود، می‌گيری
و در طرحی مهار . . .به خانه‌اش می‌رسانی !
تو از يک نژادِ گمشده می‌آيی
از يک خوابِ عميق باستانی
زخمی . . .
در جنگِ تن به تن
با نيروهای ماوراء طبيعی
خونين . . .
از يک شمشيرکشی بزرگ
با دشمنان نامريی
گذشته از يک راهِ شرير آدمخوار . . . خسته . . .
پس اين تويی که هوا را
پُر از ارتعاشِ عباراتِ مجهول می‌کنی !
تو در چاهی پنهان نبوده‌ای ؟
در آسمان هم نه ؟
پس غريو اين جنگ‌ها و جشن‌های ماورای افسانه
پشتِ گام‌های تو
چگونه پخش می‌شود ؟!
تو مهربانی را
بايد از قبيله‌ی مجنون، غارت کرده باشی
که اينگونه وحشيانه خرج می‌کنی !
می‌آيی . . .
و اطرافت با تو . . . می‌آيد
همچون حقيقتِ درشتی
که در شَک افتاده باشد !
و من
در حيرتی
پساپس
غلت می‌زنم
تو می‌توانی مرده ها را
از گور برانگيزی
پس اين تويی که می‌گفتند
« گورستان را
يکپارچه در رقص و چراغ
مغروق می‌کنی » !
پس در انتظار ظهور ثاقب تو بود
که عاشقان اسير
در گورهای تحمل‌شان
زنده زنده تجزيه شدند !
. . .
ساده تر از يک برگ . . . يک تارِ مو
ساده تر از خميازه . . . در پسِ شب‌های بيداری
تو بوی روزهای خودمانی را داری
کسی آمده از عالم شيرخوارگیِ من
تو حس پرسش را
در من . . . کودکانه تکثير می‌کنی !
تو تاريخی‌ترين مردِ امروزی !
تو . . . که در خيابان‌های ماه
با اسبِ تشنه می‌تازی
تو . . . که ساعتِ خود را
با صدای طبل سواران پيروز
کوک می‌کنی !
تو تکه‌ای از آفتاب نيستی در هيئتِ انسان ؟
پس چگونه ايستاده‌ای
برهنه . . . در برابر حقيقتِ برهنه‌ی من ؟
صريح
همچون آژيرِ خطر
در يک قصرِ رويايی خوشبخت
پس اين تويی
که زبان وحشی شب را
زير آرواره های روشن خود
رام می‌کنی !
تو مثل خوابِ موقتِ بعد از تشنج
کيف آوری
تو را نمی‌شود نوشيد
فراموشی می‌آوری . . .
با تو حتا
انگشتانم خيالاتی شده‌اند
من . . .
من که حتا پستان‌ هايم فکر می‌کنند !
به ديدارت می‌آيم
با پيراهنی از صبح
و چشمانی از عشق
و آغوشی از شکايت و پرهيز، عريان
پشتِ رويای پرستوها
منتظرم باش . . .

No comments:

Post a Comment