Wednesday, December 31, 2014

A*SH*N*A:PARVIZ ESLAMPUR


 A*SH*N*A:
پرویز اسلامپورParviz Eslampur
. "شقیقه‌ی سرخ لیلی
از کتاب "نمک و حرکت ورید"
:
ديوانه نشسته است
و خون سر خ ليلي در رگهاش سياه مي شود
ديوانه با غروب زنگوله هاش
بر گوش
ديوانه نشسته است
و براي خون سياه ليلي مي نويسد
تنها آن گور خر و نمك
كه پاسخ بي جايي بود
تنهاآن شقيقه كه در قلب مي انديشد
انجا كه از باران با لكه هاي حسد
ستاره را به ميهماني ي سنگين نفت مي آورد
ملكه هاي در باران
ملكه هاي باكره ي در باران
با زنگاري ي ارثيه ي نفت
وبا خلخال هاي نقره ي نور
از اين همه زيور
واين چند روزه ي موعود شرمشان مي آ يد
و سنگيني بخور
گل را به عتاب از پنجره مي كشد
آن عاقبت از كدام ديار مي آيد
با يك صله مردار بر دوش
آن مهميز
بر كشاله ي سفت منقبض گلو له
وقتي عروس با آخرين روزهاي دوشيزگي ش وداع كرد
لكه لكه ... لكه هاي حركت
لكه هاي آبي ي موسقي
وقتي ليلي
بازوهاش را در باد مي سوزاند
و شط خنك ازبادهاي گردنه
وقتي ليلي در جامه ي ارغوان مويه مي كند
و ميته را
آ واز هميشه ي نماز
و جذبه ي خاموش بكر
بوته خاري در كنار بستر ليلي مي گذارد
تا هميشه از دشت برخيزد
تا هميشه از بخار
بشكفد
و لبهاش از خنكاي بهار بتركد
و كشاله ش از هزار شيهه مر دار
و كشاله ش
سفت و منقبض از هزار شيهه گلوله
بتركد
وقتي عروس با آخرين روزهاي دوشيزگي اش وداع مي كند
تي ي مور
تي ي مورچي
آواز گوزن را مي شنوي
آواز آن خراب گرسنه
آن خرابه آن دستك نقره يي
آن گوشت دانه هاي متبرك نمك
نمك از چهار جهت
نمك از همه ي ابعاد
و بدين گونه است كه موسيقي ي نمك كوير
را ديوانه مي كند
و كوير با هزار بوته خار
و هزار كبوتر
آخرين نماز را بر ميت مي گذارد
آنچه مانده است
دست نيلوفري ي گوزن است
چار پا شنه ي مضطرب
ويك چشم
دو برادر وسه خواهر و همه مادر
نخل و شط و نقاب رطوبت
دو برادر ... سه خواهر و دو خنجر
و دو ماه كه همزمان برآيد
و تنها يك اسب كه بر جنازه ي ليلي سم بكوبد
اين دستهاي كودكانه ي نر گس بر آ بهاي كويري
اين آفتاب جمعه
وقتي با اولين لگام باكره سبك در شهاب شيهه مي كشد
مرغي اگر
از شاپرك ساده ي مظلوم پرسيد
دستي اگر از ملخ
دريا را دريا دريا
آبي را سرختر قرمز تر
و هجله را شفاف ترو معطر
بوي هزار هزا ر جميله
بوي هزار قنات
بوي نسترن از جلگه هاي شوش
بوي خون در پرده
بوي عروس ي ليلي مي آ يد
اين سرنوشت است اين
كه بگويد و بس كند
شب اگر تيره
شب اگر نيلوفر ليلي در لنگر مي ماند
ليلي در آب پرسه مي زند
اين است سرنوشت اين
سپيده اي كه متلاشي شود
ستايش خون است وقتي
هزار جسد و هزار كفتار
به ميهماني يك كبوتر و يك اسب مي روند
وقتي هزار قناري بر جنازه ليلي مي پرند
ساعت سه ي جمعه شط
با كفشهاي سپيدم ميايم
و با پيراهن سفيد و شلوار سفيدم
تا جمعه را سفيد كنم
تا جمعه را در شط سفيد بوي سفيد بكشم
ميهمان ناخوانده در اتاق پهلويي سوت مي كشد
ابر اتاق پهلويي را نوازش مي كند
در اتاق پهلويي خون مي چكد
و ليلي زن ميشود
اين دستهاي كودكانه بيمار
مثل خزه آ ويخته ست
اين دستهاي كوچك با النگوهاي نقره و با دستك نقره
بر آبهاي كويري
اين آفتاب حجله ي صبح
در اتاق پهلويي طنين ديگر دارد
شاخه آويخته ي غزل و دو خط فارسي
عروس خميازه مي كشد
ميهمان شهوت را مي تكاند
مرغي اگر از باد پرسيد
دريارا دريا دريا
آبي را سرختر قرمز تر
وحجله را شفاف تر و معطر
بو ي هزار خار ميآ يد
بو ي جلگه هاي پست و قصيل اسب
بوي عروسي ي ليلي مي آيد
و صداي پاي غريبي كه آسمان را پارو ميكشد صداي سم موذي
و صداي پاي غريبي كه آسمان را مي گشايد
با يك پنجره ودو در صبحگاهي
نواي طبل هزار كشته
و هزار منتظر
سگ از سياهي نفرين عو عو كرد
و دويد
سگ از مهارت ويراني كلوخ انداز شد
تي ي مورچي .. . آواز گوزن را مي شنوي
در شبي كه ارابه بارش را
گله ي گوزنهاي موزون
با تاجهاشان بر سر و خلخالهاشان به پا
مي رانند
نقره حركت دا رد در شيار تازه حيوان
و در تن اين بت نيلوفري
ليلي
بازمانده ي شفق در خون ديوانه سر مي كشد
ديوانه مي خواند
و خون سياه ليلي در پستانهاش رگ مي كند
و خنكاي پاييزي ي ليلي
در بخار شط مي وزد
تنها آن شقيقه كه در قلب مي انديشد
و روزن
ليلي ديوانه را به بستر مي كشد .. .

No comments:

Post a Comment