Sunday, August 17, 2014

Z





Z
آنچه گم کرد کودکیش بود و گل های ختمی 
و شب های فانوس و 
لا به ی سگان 
که میان شاخه ها و پاییز می پاشید 
دست می برد به سوی قله یی پنهان 
تا از آسمان بچیندش 
و روی رف رخام بگذارد 
روزی در نسیم می نشیند 
تا که کسی در می گشاید و خبر می آورد 
که با شتاب باید رفت 
کوله بار جاده را بر می دارد 
با عصای جادو 
و کمان آرش 
مرز ها را انکار می کند 
و در خانه یی 
در اقلیمی دور 
پای قله ی سپیدی دیگر 
چمباتمه می زند 
قله ی دماوند را روی رف می گذارد 
تا قاب پنجره را 
رو به سوی هوای تازه بگشاید 
کنار کودکی و 
گل های ختمی 
.
در تولدی تازه 
ماه محاق و 
دماوند خاموش 
میان برگان پاییز می سوزد 
زی
Zohreh Khaleghi

No comments:

Post a Comment