Wednesday, March 19, 2014

زمستان/A*SH*N*A:MEHDI AKHAVAN SALESتراای کهن بوم و بر دوست دارم



 قاصدک 
 مهدی اخوان ثالث MEHDI AKHAVAN SALES 
A*SH*N*A
مهدی اخوان ثالث 

 زمستان
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند 
كه ره تاريك و لغزان است
وگر دست محبت سوي كسي يازي
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك
چو ديدار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاين است ، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟
مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي

منم من، ميهمان هر شبت، لولي وش مغموم
منم من، سنگ تيپاخورده ي رنجور
منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در، بگشاي ، دلتنگم
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد

تگرگي نيست، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست

حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

---
قاصدک 
:
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غری
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک ! هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی ایا رفتی با باد ؟
با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای
راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
آبرهای همه عالم شب و روز 
در دلم می گرید 


درخت معرفت/مهدی اخوان ثالث
اهدا به دكتر عبد الحسين زرين كوب
اي درختِ معرفت، جز شكّ و حيرت نيست بارت
يا كه من باري نديدم، غير از اين بر شاخسارت
برزمينت كِشت و بردت سر به سوي آسمانها
باغبانِ شوخ چشمِ پير و پنهان آبيارت
يا از آن سر شاخه هاي دور و پنهان از نظرها
ميوه اي ديگر فرو افكن براي خواستارت،
يا بر آي از ريشه و چون من به خاك مرگ درشو
تا نبينم سبز زين سان ، هم زمستان هم بهارت
حاصلي جز حيرت و شك ، ميوه ا ي جز شكّ و حيرت
چيست جز اين ؟ نيست جز اين ، ا ي درخت پير، بارت
عمرها بُردي و خوردي ، غير از اين باري ندادي
حيف،حيف از اينهمه رنجِ بشر، در رهگذارت
چند و چونِ فيلسوفان، چون بَرِ ديوارِ ندبه ست
پيرك چندي زَنخ زن ، ريش جنبان در كنارت
وعده هاي اين ، همه نقل ست و عقلِ دير باور
شاخه اي از توست،چون بپذيرد اين شعر و شعارت ؟
قيل و قال آن ، همه وهم ست و فهمِ جستجوگر
هركران پويد كه گردد همعنان باشهسوارت
شهرِافلاطون ابله ، ديده با پسكوچه هايش
گشته، وز آن بازگشتم ، مي كُند خَمرش خمارت
ما غلامانيم و شاعر (1) ، در فنون جنگ ماهر
سنگ ، چون اردنگ مي سازيم ، ا ي ابله نثارت
چيستي و از كجائي اي گياهِ ريشه درگم
وي بنفشه ي اطلسي ، آيا شناسم من تبارت ؟
اي كلاغِ صبحهاي روشن و خاموش برقي
خوشتر از هر فيلسوفي دوست دارم قارقارت
پال پال و كورمالان ، من كه عمري خرج كردم
زيرِسردِ بي مرّوت سايه ات ، يعني حصارت
چون گشودم چشم عبرت ، ناگهان ديدم كه بيگه
پرده اي برفينه پوشيده سرم ، يعني غبارت
من غبارِگردباد آسا بسي در دور و نزديك
ديده ام ، امّا نديدستم كه آيد زآن سوارت
هم« ندار»ي با من و هم تا گل قالي ـ حصيرم
مي برد دارو ندار ، ا ي پير ليلاجان ، قمارت
مرغزارِگونه گون سبز تورا ، نزديك يا دور
گرخوش و ناخوش ، چريده ست اين غزال بي قرارت
گرم و سردت ديده و خشك وتر و نزديك ماهت
يا كه مهر دور ، و تن بس شسته در هر آبشارت
ديده پنهان و آشكارا ، مرغزاران تو هر جا
نيستم چونان كه پنداري تو ، چندان شرمسارت
ليك از اين ديدار و دانش ، دل سوي اشراق و تابش
خواند و بدرود با پيرابلقِ ليل و نهارت
چون « سمك» شادي خورِ عيّار مردان جهانم
بُلحسن گوید : «سوي خرقان كش ، ا ي ماهي ، مهارت
گر چه خود را دور از هر باد مي پنداري ، اما
ديده ام بسيار دست افشان به هر بادي چنارت »
سوی شهر شعرگردم باز، و دیوار از هوایش
زانکه دیوار آهنین ملکی است،هیچستان دیارت
گلبن داوودي(2) پاييز روشن ، خواهد اميد
كاي درخت معرفت ، جز شك و حيرت نيست يارت .
تهران خرداد 1364
(1) افلاطون امرد باز پرستندة ارباب انواع و « خدايان !» (نه افلاطون الهي) فيلسوفان اسلامي ، عرب و عجم ،كه ساخته و پرداختة ذهن ايشان است و چنين افلاطوني وجود خارجي نداشته ،به گواهي آثارش كه از زبان يوناني و فرنگي اخيراًترجمه شده است و به تازگي حقيقت وجود او را شناخته ايم) غلامان و شاعران را در آرمانشهر ـ مدينة فاضلة ـ خود راه نمي دهد و داخل آدم نمي داند!حال آنكه خود هرجا اوج مي گيرد ،جز شعر نمي نگارد !
(2) وقتي همة گلها را پائيز بر باد مي دهد، گلهاي داوودي، تازه گل مي دهند و خاصه شبها، محيط خودرا چراغان مي كنند.
 ازمجموعة شعر« تراای کهن بوم و بر دوست دارم» 

No comments:

Post a Comment