Wednesday, March 19, 2014

3.TWO DECADES OF IDEA AND THOUGHT:POETRY AS SONG OF PROTEST



img:moj
KHOSRO GOLSORKHI 1943-1973
بسپاریم بر سنگ مزارمان تاریخ نزنند
تا آیندگان ندانند
بی عرضه گان این برهه از تاریخ
ما بوده ایم
خسرو گلسرخی
Golsorkhi who was a marxixst-islamist believed in a mixture of this two ideologies and gave his life in front of this idea in front of fire squad during Shah's rule.
Golsorkhi ,who did not think of art except forsocial art,once said:
why should we take in custody the poetry,as our only influencial art, in literary styles and school.Poetry does not belong to libraries,but on the tongue and in mind.Literature should play its role in social movements,as the duty of literature is awakening."
Faramarz Soleimani:Poetry is witnessing,p76

 «تساوی»

 خسروگلسرخی

معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وآن یکی در گوشه‌ای دیگر «جوانان» را ورق می زد.
برای اینکه بیخود های‌و هو می کرد و با آن شور بی‌پایان
تساویهای جبری را نشان می‌داد
با خطی خوانا بروی تخته‌ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکی‌برخاست
همیشه یک نفر باید بپاخیزد...
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچه‌ها ناگه به یک سو خیره گشت و
معلم مات بر جا ماند
و او پرسید: اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آیا یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهوشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون، چون قرص مه می‌داشت بالا بود
وآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می‌پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده می‌گردید؟
یا چه‌کس دیوار چین‌ها را بنا می‌کرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می‌گشت؟
یا که زیر ضربه شلاق له می‌گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه‌کس آزادگان را در قفس می‌کرد؟
معلم ناله‌آسا گفت:
بچه‌ها در جزوه‌های خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست.
SAID SOLTANPUR1940-1981
As a poet and playwright, Soltanpur was a marxist who lost his life in front of fire squad during khomeini,after he was arrested in his wedding ceremonies in Tehran ,Iran,1981
In his poetry,Soltanpur gives warning that interpretation of his poetry is futile.
Ibid


سرود کوهستان 
خون ارغوان ها 
سعید سلطانپور

زده شعله در چمن، در شب وطن، خون ارغوان‌ها
تو ای بانگ شورافکن، تا سحر بزن شعله تا کران‌ها
که در خون خستگان، دل‌شکستگان، آرمیده توفان
به آیندگان نگر، در زمان نگر، بردمیده توفان
قفس را بسوزان، رها کن پرندگان را، بشارت‌دهندگان را
که لبخند آزادی، خوشۀ شادی، با سحر بروید
سرود ستاره را موج چشمه با آهوان بگوید

ستاره ستیزد و شب گریزد و صبح روشن آید
زند بال و پر ز نو، آن کبوتر و سوی میهن آید
گرفته تمام شب، شاخه‌ای به لب، سرخ و گرده‌افشان
پرد، گرده گسترد، دانه پرورد، سر زند بهاران
قفس را بسوزان، رها کن پرندگان را، بشارت دهندگان را
که لبخند آزادی، خوشۀ شادی، با سحر بروید
سرود ستاره را موج چشمه با آهوان بگوید

...
MOHAMAD MOKHTARI 1942-1998
Mokhtari as a poet and critic was arrested and died under torture in 1998
He once said:
There is no man who is absolutely an angel or a devil.The angel or the devil is in our mind.We are the people with different degrees and position of culture...We are the ones who we are.And in society like this,perception of the others' presence means perception of our presence all.
from:Mohamad Mokhtari's Man In Contemporary Poetry,Tus,1372/1993,p 165
Mokhtari believed that poettry and love  are for discovery of identity and the value of men,with creativity,to be a healing of their loneliness.This tendency shapes up in a sensible human form or even in abstract and isolation. He says that " failure and defeat has been a recurrent destiny of our society,as the traditional and retarded nature of this culture with these tendencies to individual,I ,society and the world always impeded those people who were victims when rose to change this. So defeat is not in the nature of human being ,as we witness repeated victory of man up to present."
M.Mokhtari:Man in Contemporary Poetry,p 557

محمد مختاری

میان مان صدایی تبخیر شد
و مرگ جار زد
درون خالی اش را بی تحاشی
...
گذشت عمر در گذر شن و بی قراری خون
که پاشنه به خاک می کوبد
و خاک، خاک، لایه لایۀ هزار ساله
و خاکروبه هایی کز شیپوری بزرگ اکنون بر ما
می افشانند

پناه بوته های گز
بتلخی آبی از کناره های عمر می رود
به سرنوشت شوره بر شیار برفگینۀ نمک
نک می زنند
کلاغ پیر و کبک کاهل
رباطهای یاوۀ کپک زده
دهان گشوده اند به خمیازه
و در ردای باد تاب میخورد پوسیدگی
و روزنامه های زرد و آبدیده
گاه از پر قبایی بیرون می پرد

زمان شکافته ست و نشت کرده است
غبار و سایه های نخ نما و سرداریهای بید خورده
خط غباری بر پوست آهو
و شله های رنگ و رو رفته
و چهره های فرسوده در قابهای کهنه
که از کنارشان بی تاب گذشته بودیم
و از درونمان اکنون سر بر می آورند
تا ما را در قابی میخکوب کنند

کی اند و از کجا می آیند؟
که نیمی از من بوده اند
و مادرانم در حلقۀ عذاشان گریسته اند

از آروارۀ افق بیرون می آید صفی از اندامهایی
برهنه
بی سر
بی تاب
صفی دگر
که ابریشم به زیر کرباس پوشیده اند

و پوستشان آمختۀ پرستو و باران نیست
وز چنبر عزایم و دندان مار نفس می کشند

گشوده می شود طومارها
و بوی نفتالین
مشام باد را می آزارد
کلاهی از کنارۀ افق فرو می افتد
و پوزخند خاک موج برمی دارد

...

نگاه میهنم پیرم کرده است
چراغ ماتم است گلایل
کسی توازن انسان و خاک را می خواهد برهم زند
صدای زنجره می گیرد
و کرم لای خط و گندم و شناسنامه وول می خورد
شمایل کدر مرگ
و هاله ای که گرداگردش بسته اند
نگاه نیم بسته بر دوایر فرا رونده
گلوی آفتاب و شیشه ای شکسته
که برق می زند
و خون روز و رودخانه در غبار و پلک های خسته
گم می شود
نمک دهان و زخم را فرو می بندد
و گاه گاه خش خش مدادی بر کاغذی
که مهره های پشت را می لرزاند
غبار جای گام های تند
نشسته است
و گام ها که باد را مهار کرده بودند
مساحت کویری حیات را اندازه می گیرند...

ـــــــــــــــ
بخشی از شعر بلند "منظومۀ ایرانی" که در بهار سال شصت و چهار سروده شده و تحریر نهایی آن در تابستان شصت و پنج تمام شده است

دریاچۀ هامون یا شاید بخشی از آن زره کیانسه یا کانفسه (در اوستا "کانسویه") خوانده می شده که رود هیرمند به آن می ریزد. این نام به معنای دارای سد است. چون روی این رود سدها و بندها بوده است. و این نام به خود سرزمین سیستان داده شده است. در اوستا (یشت نوزده، بند شصت و شش) آنجا که از فرود آمدن و پیوستن "فر" به سوشیانس" سخن میگوید آمده است که آنجا دریاچۀ کانفسه است، یا رود هیرمند

منظومۀ ایرانی، انتشارات توس
یشتها، پورداوود، ج. دوم ص. 289-

ـــــــــــــــــــــ
جست و جو
دستی به نیمه ی تن خود می کشم
چشم هایم را می مالم
اندامم را به دشواری به یاد می آورم
خَنجی درون حنجره ام لرزشی خفیف به لب هایم می دهد:
‏- نامم چه بود؟
‏ این جا کجاست؟
دستی به دور گردن خود می لغزانم
سیب گلویم را چیزی انگار می خواسته است له کند
‏له کرده است؟
در کپه ی زباله به دنبال تکه ای آیینه می گردم
چشمم به روی دیواری زنگار بسته می ماند
خطی سیاه و محو نگاهم را می خواند:
‏«آغاز کوچه های تنها
‏و مدخل خیابان های دشوار
‏تُف کرده است دنیا در این گوشه ی خراب
‏و شیب فاضلاب های هستی انگار این جا
‏پایان گرفته است.»
باد عبور سال هایی کز این جا گذشته است اندامم را می برد
و سایه ای کرخت و شرجی درست روی سرم افتاده است.
سنگینی پیاده رو از رفتن بازم می دارد
می ایستم کنار ساختمانی که نا تمام ویران شده است
خاکستر از ستون های سیمانی
افشانده می شود بر اشیای کپک زده
از زیر سقف سوراخی گاهی سایه ای بیرون می خزد
خم می شود به سوی گودالی
که در کَفَش وول می خورند سایه های نمور گوش ماهی ها
دستی به سوی سایه ی دیگر دراز می شود
و محو می گردد
در سایه ی بلند جرثقیلی زنگ زده
و حلقه ی طنابی درست روی سرم ایستاده است.
در انقباض ناگهانی
‏ دردی کشیده می گذرد از تشنج خون
انگار چشم هایم
آن جا به روی سیم خاردار پرتاب شده است
نیمی از این تن
‏اکنون آشناست.
نیم دگر
‏آن سایه ی شکست است که دوران انحلالش
‏پایان گرفته است.
تنها نیاز تاریکی را به خاطر می آورم
مثل پوستی هنوز بر استخوان کشیده شده ست و
چهره اش در نیمی از چهره ی زمین
گم گشته است
تا آدمی تنزل یابد به ناگزیرترین شکل خویش و
‏ نیم سایه ی گرسنگی تنش را چون کسوف دایم بپوشاند
‏ و هر زمان که چشمانش فروافتد
‏ بر نیمِ آفتابی ذهنش
‏ چشم بندی بر تلالو خونش ببندند
‏ سرنگونش آویزند
‏ در چاه های شقاوت:
‏ حس کبود غار که تنهامان نگذاشته است از سایه ای
‏ به سایه و چاهی به چاه و
‏ ریشه های ظلمت را گره زده ست به گیسوانمان
‏-«گیسوی کیست این که به زنگار می زند؟
و زسیم خاردار
آویخته است؟»
‏گام ها از پی هم می رسند
‏تخت کبود و قوس درد که تو در تو فرود می آید پرشتاب و
‏ کلاف عصب را برش می زند
‏ در کف پا و
‏ زیر چشم بند فرو می رود.
‏ خون و لعاب دندان های هم را حس می کنیم از کهنه پاره ای
‏ خشکیده
‏ که راه های صدا را نوبت به نوبت در دهان هر یکمان بسته
است و جیغ ها بر می گردد
تا سرازیر شود به درون
آماس می کند روح و تاول بزرگ می ترکد در خون و ادرار
از نیمسایه ای که فرو افتاده است بر خاک
دستی سپید ساق عفن را
می برد و می اندازد و در سطل زباله
گنجشک های سرگردان
دیگر درنگ نمی کنند
بر سیم ها که رمز شقاوت را می برند
و عابران – که اکنون کم کم می بینمشان – می آیند و می روند
نه هیچ یک نگاهی می اندازد
نه هیچ یک دماغش را می گیرد
و تکه ای از آفتاب انگار کافی ست تا از هم بپاشند
هم ذاتی عفونت و وحشت که سایه ای یگانه پیدا می کنند
تابوت ها که راه گورستان را
تنها
می پیمایند
و این خیابان دراز که غیبتش را تشییع می کند
‏-«آن نیمه ام کجاست؟
تا من چقدر گورستان باقی است؟»
گودال ها چه زود پر شد
از ما که از طناب ها و آمبولانس ها یکدیگر را پایین
می آوردیم
حتی صدای گریه ی هیچ کس را انگار نشنیدم
تا آمدی و ایستادی روزی بر سینه ی بیابانی
و از تشنج خونت آوایی برخاست
که یک روز در تنم
پیچیده بود و تاول را
ترکانده بود
آن شب که شهر را از تابوت بیرون کشیدند
گودال دسته جمعی ما را ستاره ها نشان کردند
از زیر دب اکبر یک شب پایین آمدند و رد پایشان
بر خاک ماند.
تا خانه ها نشانی مان را پیدا کردند،
به راه افتادند
آمدند
تا رویایشان را پیدا کنند
و بولدوزرها، تانک ها، از برابر سر رسیدند.
آن گاه آمدی و ایستادی و از تشنج خونت
خاک از صدای گمشده ی خویش
آگاه شد
دیدم که استخوان هایم
از گوشت تنت گویاتر شده است
و ناله ای که بر می آمد از درونشان
پنهان ترین زوایای سنگ را به سنگ می شناساند.
دیدم به روی خاک می لغزد دست هایت
و شکل می گیرد اندامم
خط ها بروز می کند و سایه ها به هم می گرایند.
گیسویت از کدام جهت پیچید در گیسوانم
دیدار خاک هیچ پریشانش نکرد
انگار ریشه ای که مدد گیرد از ریشه ای
دیدم که بید مجنون می روید می روید
و ریشه در تنم آویخته است.
‏-«پس عشق بود؟
گسترده بود نقشه ی میدان مرگ
و عشق بود؟»‏
این واژه را چگونه به خاطر آوردم؟
باید کسی دوباره آن را بر زبان آورده باشد
که اکنون پژواکش را می شنوم.
وقتی که آیه های غیبت هر روز در محله ای خوانده می شد
یک روز کودکی که پای طناب ایستاده بود
و گوش ماهی بزرگی را به گوش چسبانده بود
ناگاه سر بر آورد و بی تحاشی چیزی گفت و گریخت.
و من هنوز ایستاده بودم
بین تمام جمعیت
پژواک گام هایش را می شنیدم
می شنوم
غوغای استخوان هایش را می شنیدم
می شنوم
انگار آن صدف را بر گوشم نهاده ام
می لرزد از طنینش لب هایم
سنگینی زمین گویی در انگشتانم مانده باشد.
نزدیک می شود آن نیمه ی گریخته
گیسوی موج برداشته
بر شانه ی خیابان های تباه
هر دم هزار چهره ی مرگ از برابرت برود
و آن که چهره ها را آراسته است
دیدار هم زمان شان را هرگز احساس نکرده باشد
آن گاه عشق مهیا شود
تا چهره های غایب را تصدیق کند!
این غیبت از حضور من اکنون واقعی تر است
قانون این خیابان
ساده ست
از گوشه های پرت دنیا نیز هر کس می تواند به این زوال بگرود
عشق از کنار این میدان ها چگونه گذشته است؟
وز خاکروبه های روان در جوی های تاریک کدام گوش ماهی را می توان برداشت
که لحن ما را هنوز به یادمان آورد؟
بر می دارم
از روی خاک ساعتی مچی را
که روی صفحه ی چرکش هنوز لکه ای سرخ می زند
و هر دوعقربه اش
افتاده است
حتی شماره هاش نیز پاک شده است
برمی دارم
می برم
می آویزم
از گیسوی سپیدی که تاب می خورد
بر سیم خاردار
حس می کنم که انگشتانم به رنگ پستان هایی در آمده است
که بوی شیر از آن
همواره می دمید
و قطره های سپید
پیوسته بر کسوف پوستش می چکید.
این ساعت از کدام جهت گشته است؟
معمای هراس فروخورده است
آن سرخی و طراوت لب شور را که از انگشتانت می تراوید.
انگشت های شیری
و حلقه های سرخ نامزدی
از تار گیسوانی مهتابی آویختند
از ماه تا زمین موجی شد از صدف های ارغوان
که حلقه حلقه گذر می کردند
تا زاد روز تنهایی را چراغان کنند
داسی فرود آمده بود و صدای خاک را می درود
آن کس که صبح از خانه در می آمد
رویای مردگان را با خود می برد
آن کس که شب به خانه در می آمد
رویای مردگان را باز می گرداند
و سرخی از لبان تو شیر از انگشتان من به یغما می رفت
تا هر دو
خاموش شوند
پیراهن سپید عروسان تاریک گردد
و گیسوی جنین به سپیدی گراید...
‏-«آغاز کوچه های تنها
و مدخل خیابان های رسوا...»
شعری که می وزد از دیوار نوشته
آن نیمه ی دگر را سراغ می دهد
الهام شاعران نفسم را باز می شناساند
بی جا نهاده عشق نشان هایش را
تا واژه واژه ردش را بگیرم و تمام دلم را بازجویم
در شهری
که در محاصره ی خویش مرگ را یاری کرده است.
+ 
...

No comments:

Post a Comment