Thursday, January 31, 2013

BAHMANI:ازپرچین پاییز پریدم

از پرچین پاییز پریدم 
و نظم باغ را بر هم زدم 
آرزوی نیامده بود که نیامده بود 
اگر به مرگ باغ می اندیشیدم 
و عشق آمده بود و قامت راست کرده بود 
تا بلندای عشق 
پای پرچین 
در تامل پگاه 
دست عاشق را گرفت و پرید 
و نظم باغ را بر هم زد 
ارغوانی شد در ساحت ارغوان 
اگر به مرگ باغ می اندیشید 
و هوا نم نم بهاری می بارید 
باد نرگس و نارنج 
در کوچه باغ می پاشید
و پرچین تنها شد 
هوا هنوز 
نم نم بهار ی می بارید  
آرزوی نیامده بود 
که نیامده بود 
گویا نبودن برگ بود 
که دستان فصل را گرفت و 
با خود آورد 
و آوایم 
تازه شکفت 
31 JANUARY 

Wednesday, January 30, 2013

10 BAHMAN:SADEH,FESTIVAL OF FIRE-2

شال بلند باد به سرخی ی راه 
و مردمانی که به دیدار آتش  هلهله دارند 
سرخی ی راه 
در شال بلند باد می پیچد
آواز همیشه می خواند
آتش سده 
سده=ستاک =ستا 
از یکم آبان و آغاز نیمه ی دوم سال ،تا ١٠ بهمن که از عمر ١٥٠ روز زمستان ١٠٠ روز گذشته جشن آتش می گیرند 
زیرا که ٢/٣ زمستان نیز گذشته است و از سویی دیگر تا نوروز سد گاه یا پنجاه روز +پنجاه شب مانده است 
همچنین از شب یلدا ،اول دیماه تا ١٠ بهمن ٤٠ روز گذشته که همان چله بزرگ است 
جشن سده نیز همچون دیگر جشن ای ایرانی جشن مردم است 
و انتساب آن به شاها ن و ادیان بعد ها صورت گرفته است
هوشنگ بهدین ...دومین شاه پارسی
فروغی پدید آمد از هردو سنگ
دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ
نشدمار کشته و لیکن ز راز
از ین طبع سنگ آتش آمد فراز
جهاندار پیش جهان آفرین
نیایش همی کرد و خواند آفرین
که او را فروغی چنین هدیه داد
همین آتش آنگاه قبله نهاد
بگفتا فروغیست این ایزدی
پرستید باید اگر بخردی
شب آمد بر افروخت آتش چو کوه
همان شاه در گرد او با گروه
یکی جشن کرد آن شب و با ده خورد
سده نام آن جشن فرخنده کرد
-فردوسی -
see more:
http://faramarzsoleimani.blogspot.com/2010/01/sadeh-fire-festival.html

Tuesday, January 29, 2013

FARAHAIKU:THE SEA

دریا به خروشی بیدار 
در چشمان قایقی زار 
برج بلند بندر در آفتاب 

MBR:FORTY SIX DAYSاسماعیل آیینی:چهل و شش روز

*اسماعیل آیینی :چهل و شش روز 
مجموعه شعر 
پیشگفتار :دکتر فرامرز سلیمانی 
طرح روی جلد از رکسانا تلارمی 
کتاب ارزان ، سوید ٢٠١٣
Esmaeil Aeeni:Forty Six Days
Selected Poems
Ketab Arzan,Kista,Sweden 2013
info@arzan.se
زخم زدند آب پاشیدند 
آب پاشیدندبیدار کردند 
بیدار کردند زخم زدند 
"من شعر می گویم چرا که ندا شنیده ام"
اسماعیل آ یینی ،مقدمه شاعر  
...شاعر ،معصوم و کا فر و عصیانی و شورشی است که در پی نو آفرینی هایش آن بت را با واژه می سازد 
و خواننده یی که به او دل می بندد فکر می کند که شاعر از عهده ی ساختن آن بت یا معشوق 
به شا یستگی بر آمده است 
فرامرز سلیمانی:شاعر-معصوم -کافر 
این سومین مجموعه ی شعر اسماعیل ایینی شاعر معاصر ایرانی مقیم سوئد است 
نقاشی زیبای رکسانا تلارمی زینت بخش کتاب شده است 
این کتاب به کانون نویسندگان ایران-در تبعید هدیه می گردد " 

Monday, January 28, 2013

BAHMANI:خارای بی نشان بودم

خارای بی نشان بودم 
در منزل آب 
موجی ما نا 
دریا را بر آشفت 
و دریا 
موجی مانا شد 
در منزل خارایی م 

A*SH*N*A:EZAT GHASEMIدکتر عزت قاسمی

عزت قاسمی 
زاده ی مسجد سلیمان 
دکترای پزشکی و تخصص  روانپزشکی از دانشگاه جندی شاپور اهواز 

 از کتاب"سرود از دهان دالان های بی قراول"
١
بوی چای از صبح هام رفته است
سالهاست که صبح بوی قهوه میدهد.
تو عسل بودی پنیر و بوی چای که باصبح در آمیخته بودی.
اما بوی قهوه حس تنهایی مرا عمیق تر می کند بوی قهوه بارانی ست
که به تنهایی از پشت شیشه نگاهش میکنم.
قهوه و باران ومن
یعنی غیبت تو!. 

٢
همه خوبند جز سکوتی که مرا از کنارم می رباید
ومکث میشود هوای مکرری توی سرم
شب سمج میشود و خیره می ماند به من
تا صبحی که انتظار شبش دیوانه ام میکند هرشب
همه ی کشت ها درو شده اند
بدون اطلاع من
درضمن نمره ی چشمهایم هم بالا رفته است.

Sunday, January 27, 2013

NELSON MANDELLA MEMORIAL




It consists of 50 ten metre high laser cut steel plates set into the landscape, representing the 50 year anniversary of when and where Nelson Mandela was captured and arrested, on August 6, 1962 prior to his 27 years ofincarceration. 
Standing at a particular point the columns come into focus and the image of Nelson Mandela can be seen.

The sculptor is Marco Cianfanelli, of Johannesburg, who studied Fine Art at Wits.


"

A*SH*N*A:KOROSH HAMEKHANIکوروش همه خانی








Korosh Hamekhani
A*SH*N*A
Arshiv SHer No Iran
کوروش همه خانی شاعر و منتقد 
عضو کانون نویسندگان ایران متن ۱۳۴نویسنده
یازده کتاب شعر نوشته و دو سی دی شعر و صدا از خود منتشر کرده است
اهل ایران شهر کرمانشاه و 17 ساله در سوئد زندگی می کند , از سال ۱۳۷۶/۱۹۹۷
در ایران شاگرد احمد شاملو و محمد حقوقی بوده و تا کنون تعداد زیادی از اشعارش به زبان ها ی مختلف ترجمه شده است
حدود سی سال است که شعر می نویسد و علاقه به موسیقی نیز دارد
تازه ترین کتاب او *دل به دلبری افتاد* در لندن به چاپ رسیده و قبلاً نیز سه کتاب شعر به زبان فارسی در گوتنبرگ به چاپ رسانده است

اگر اتفاق من نبودی
برای دیگری اتفاق می شدم
فکر کن
انگار نه انگار
اتفاق هم بودیم

---





فرقی ندارد
هر گوشه ای از جهان!

یک تکه زمین ِ خشکم بدهید
تمام جیبم پر از انگور است
کلمه ها ی داغدار
از کوه ها
ریخته بر جاده ها ی مه آباد
دانه دانه چیده ام

صدای گریه ام را
ازسطر های بالا بشنوید

بگذارید بگذرم
با همین سکوت که در دها نم کر شده

نام چند نفر هی
از بغل گوشم رد می گیرد
از چشمم می پرد

خواب را نمی گویم
حواس ات کجاست؟

روی زمین
یک تکه اما خیس

هر جا بخواهم
زیر پای تان سبز می شوم
عطری توی گلوی تان
با همین آتش
که دارد چشم :

شما نگذارید
این روزها کلمه ها تنها بمانند
اگر کلمه با کلمه ا ی دیگر جفت نشود
کار ما کساد است

فرقی ندارد همین جا که هستم
دست ها یم باز
گلویم بسته
راه را برایم پیدا کنید
در این اذان ظهر
که خراب تر از آب انگور افتاده ام
L








...از میان چشمت
یک مداد
بی سرمه ...می کشم
آخرِ شعر
یک رنگی... پیدا یم می کند

باقی مداد ها ی رنگی
سهم خوانندگانم
که هر طور می خواهند
دنیای مرا برایت نقاشی کنند

در شوق ام
با نوک ِ مدادِ بارانی
گل را به ناخن ات بکشم.........
دانه بگیری برای قناری:
تا ذکر ترا بگوید !

یا لبی از صدایت ...
صاف کنم... برای رود
به عمر ِ دریا برود

یک نَمی ... صبر کن
دندان روی جگرم بگذار
کاغذ ِ ابری ام
کم کمَک
رنگ ِ پریده اش
به کنار می افتد

یک آسمان!
صاف و یکدست
دلش را... برایت باز می کند

مرغان ساحل
کلمه هایم را
با منقارِ تر
زیر پایت
با چکیدن می شکنند

دریای چشمت
نقش مرا
با همین مدادِ آبی
بر آب می زند



---
زمین
از تکرار حرف ها و
نگاه ها 
حوصله اش سر رفته
همین است
افتاده
بی خیال
زیر پای آدم ها
..........
آنقدر ها
دل مبند
یک روز
دل می کَنی
.........
اگر اتفاق من نبودی
برای دیگری
اتفاق می شدم

فکر کن
انگار نه انگار
اتفاق هم بودیم
........




Korosh Hamekhani · 
 · 
برای اطلاع آن دسته از عزیزان که نقد شعر امروز را دست کم می گیرند ، هنرمند فرزانه حسین بازیاری را معرفی می کنم که حال درون انسان را به استمرار شعر زنده و ادبیات امروز می کشاند . آدرس فیس بوک و دیگر نقد های ماندگارش
https://www.facebook.com/profile.php?id=100008795656964
پ.ن : این شعر ها حدود 20 سال پیش سروده شده است زمانی که به منزل حضرت شاملو می رفتم و وشاگرد این بزرگ مرد بودم .اولین شعر را نوشته بودم پیاده بر می گردد *در *غروب و /کیسه ای آرد که به آیدا نگاهی کردو گفت اگر این پسر *در *را بنویسد *با *.شاعر خوبی می شود .یادش همیشه در قلبم فروزان و نوشتم پیاده بر می گردد با غروب و ....
<< ردّ رمان و قصه در سه شعر کوتاه از کوروش همه خانی >>
1
پیاده برمی گردد
با غروب و
کیسه ی آرد
کنار اصطبل
درحسرت ِ اسب
...............
2
آسمان
کبوتر بازِ عاشقی ست
هی دان می پاشد و
پرواز تماشا می کند
..............
3
خانه ات آباد !
با آن چشم
زلزله ی باران
چقدر کلمه
توی دلم خراب کرده است
.......
در آغاز روایتها را بالعکس پرداخت می کنم یعنی از شعر سوم،صعودم سمت سایه ی رمان عظیمی است که در صدر، به اختفاء نشسته است.
در شعر سوم با تاکید و تعجب روی سطر اول، نسبت به کشش و زیبایی "چشم" علاوه بر اینکه راوی را متزلزل می سازد و واژه ها نیز به همین علت،استطاعت و توانایی توصیف را ندارند،بلکه بهت چشم او در ذهن راوی رسوب کرده و پیوسته در آستانه ی اسکان است که در این بند قصه پایان ناپذیر و همچنین ادامه دارد
به همین شکل شعر دوم(آسمان کبوتر باز عاشقی است) با توجه به وسعت آسمان و استمرار شب و روز،روایت در نوعی نهادینگی تداوم دارد و به علت وجود وسعت و تکرار،در ذهن مخاطب توقف تداعی نمی گردد (ذات قصه)
و اما در شعر نخست (پیاده بر میگردد با غروب) بیداد استاد در اینجا در همین بند است،چون پیش از هر چیز فضای "فولکلر" رمان را نشان می دهد و ابتدا به ساکن، قصه با پیرنگی موجز، در نوعی تعلیق لذت بخش و سحر انگیز،آغاز میگردد. یعنی رمانِ ذهن شنونده، که مولد وجه تداعی است، به هیچ عنوان متوقف نمی گردد و فرایند خاص خود را دارد : "پیاده بر میگردد با غروب و کیسه ی آرد/ کنار اصطبل/ در حسرت اسب.
در این مقطع،قسمت اعظمی از قصه ، توسط سطر اول و دوم در صفحه های سپید قرائت میشود و راوی بی درنگ با ارجاع موقعیت سوژه از سطح سپید به حالت پیاده ، از وقوع حوادث بی حد و حصری گزارش میدهد که با وجود افول آفتاب و رجعت مرد و تاریکی های موجود ، کنش های معمول و متعارف روایت ها را در خصوص افتادن اتفاق، بی وقفه و بلاانقطاع، در آستانه ی واکنش قرار داده است و وقوع حتمی است.
جالب است که از سطر سوم به بعد (کیسه ی آرد) عدم مرمت وضع موجود، حوادث را بحرانی و بغرنج می کند، به نحوی که راوی با استفاده از کلمه ی ( حسرت) کاملا افق شعاع قصه را، در عدم انسداد قرار داده و وجه رمان در ذهن ارتقاع می یابد.
در پایان دیالوگ های موجود در شعر نخست، به اختصار بازگو میکنیم (پیاده بر میگردد....)
مرد سواره مسافتی طی میکند و به دلیل وقوع حوادث یا مواردی دیگر دوباره با غروب، که این فرایند در آن سپری شده، پیاده بر میگردد _ کیسه ی آرد یله به اصطبل، به علت عدم جابجایی، در فقدان اسب، هم در معرض فساد جوی است و هم فساد درونی، که این تآویل فقط یک مورد از کار برد کلمه ی حسرت در شعر است و مابقی در گرو ضیق وقت.
"حسین بازیاری"

شعرشبگردBAHMANI

در قیل و قال شب
گرد سکوت می گردد
گرد توقف وقت
و قیل و قال شب
به عاشقی
خاموشی می گیرد
آوای نقره یی دارد
صنوبری
که شب را می خواند
به شعر شبگرد 

Saturday, January 26, 2013

A*SH*N*A:TONDAR KIAپرتوتندرکیا

شمس الدین پرتو تندر کیا
١٢٨٨-١٣٦٦
شاهین ،نهیب جنبش ادبی
تحصیلات:دکتری حقوق ،فرانسه
نو آوری : نث م آهنگین
نثم =نظم + نث ر 

شاهین 28
پرتو تندر کیا 


من میگویم عشق!

ـــــــــــــــــــــــــــــــ



گنجشک میخندد جیگ جیگ

من میگویم عشق!

زنبور میچرخد زیگ زیگ

من میگویم عشق!



آنجا که میخواند کبـکی      آنجـــــا که میــریزد آب

صبحی که میآید بـرفـی     شامی که باشد مهتاب

هریک با من گویدحرفی

من میگویم عشق!



آن یک زندحق حق،که چی؟!     یعـنی که حـقـم را بـده !

بـد بـد نمـاید این یکی       یعـنی که مـردم بـد، بـده!

بلبل بگوید ای زکـی !      چـه چـه که نـوروز آمـده!

هـر مـرغـکی آوازکی       هـــر مـطربی را سازکی

من میگویم عشق!



الهی این چه حال است ، این چه حالی است !؟

همش بیحالی و حالی بحالی است!

همش خواب و خیالی است!



آلهی گاهی چنان شیـدای تو میشوم که میخواهم همه چیزم را بریزم و عشـقگویان همینطور بروم و هی بروم، تا بکـجا، تابرسم، تا که بصـحرا برسم، چونکه رسیدم چکنم، هیچ، تو پیراهن خود را که زیادیست بینداز و برو، بعد چه، بعدش بروم، هی بروم، تابکجا، تابرسم، آنور صحرا به نسیم و به چمن ها برسم، چونکه رسیدم چه کنم ، هیچ، دو کفش تو زیادیست بینداز و برو ، بعد چه ، بعدش بروم ، هی بروم ، تا بکجا ، تا برسم ، تا سر چشمه به پریها ، به تن لخت پریها برسم. روی چمن ، زیر درختان ، سر چشمه ، شب مهتابی و آبی بپریها ، به تن لخت پریها که رسیدم چه کنم ، هیچ ، همینجا تو بمان ، با پریان نوش کن و رقص کن و آب تنی کن ، بروم یا نروم ، گر نروم صبح که رفتند پریها چکنم ، عص که آن چشمه بخشگید و بخشگید چمن ها چکنم، پس بروم ، هی بروم ، تا بکجا ، تا برسم ... وای چه شد ، جام طلا کو؟! لب جو دست پریهاست،  عجب ، پس نروم ، زود تو برگرد و بمان ، جام ؟! برو ، زود برو ، جام طلای تو زیادیست بینداز و برو ، بعد چه ، بعدش بروم ، هی بروم ، تا بکجا ، تا برسم ، تا به بلندی برسم ، چونکه رسیدم بروم ، هی سوی بالا بروم، آن سوی بالاتر بالا بروم ، تا بکجا، تا برسم ، تا به کمرها برسم، تا که به برف و یخ و سرما برسم ، تا سر کوه همه کوهان برسم ، چونکه رسیدم چکنم ، هیچ ، عصای تو زیادیست بینداز و برو ، بعد چه ، بعدش بروم ، هی بروم ، تا بکجا ، تا برسم ، تا به ته دره رسم ، چونکه رسیدم  بروم ، هی بروم ، تا بکجا ، تا برسم ، تا که به جنگل برسم ، چونکه رسیدم چکنم ، هیچ ، کلاه تو زیادیست بینداز و برو ، بعد چه ، بعدش بروم ، هی بروم ، تا بکجا ، تا برسم ، آنور جنگل برسم ، چونکه رسیدم بروم ، هی بروم ، باز از این قله به آن قله ، از این دره به آن دره ، از این بیشه به آن بیشه روم ، هی بروم ، تا بکجا ، تا برسم ، تا لب دریا برسم، چونکه رسیدم چه کنم ، هیچ ، تو شلوار خودت را که زیادیست بینداز و برو، بعد چه ، بعدش بجهم ، لخت بدریا زده شپ شپ بروم ،هی بروم ، تا بکجا ، تا برسم ، تا که بگردابه رسم ، چونکه رسیدم دو سه دوری زده وارونه شوم ، هی بروم ، فرو روم ، فروتر از فرو روم ، تا بکجا ، تا برسم ، تا که بآن سر و سوها ، ته ته ، آنور ورها برسم ، چونکه رسیدم ته دریا چکنم ، هیچ ، تنت را که زیادیست بینداز و برو ، بعد چه ، بعدش بروم ، هی بروم ، تا بکجا ، تا برسم ، تا بدیار عدم آنجا که جز او نیست و بایست در او زیست رسم ، چونکه باین دیر رسیدم چکنم ، هرچه بخواهی تو ، همه چیز !



الهی ، ای همه چیز من ، ای جان و تن و پیراهن ، ای ایزد و اهریمن ، همینکه بتو رسیدم خود را بیحال و هوش در آغوشت میندازم و راحت و خاموش خستگی ، خستگیهای راه را از خود میپردازم ، چه راهی ، الهی  تنها تو آگاهی!

ای پروردگارم مرا بنواز که بنوازشت نیاز دارم ! ای دوست نهانی ، اینها همه میآیند و میروند ، همه داغی بر ما نهاده    نیست میشونداما تو برای ما میمانی.

ای همنشین همیشگی ، ای همیشه یکی ، هیچ کس و هیچ چیزی جز تو شایسته عشق و علاقه ما نیست که مهربانی و مهرت جاودانی است، بعشق تو!



دریا میتوفد هر هر

من میگویم عشق!

آتش میسوزد گرگر

من میگویم عشق!



رعدی که میترکد بم بم           ابری که میبارد نم نم

دمبک که میکوبد دم دم      تاری که بر سرمیزند بم بم

روزی که میبینم هدهد      روزی که میبینم بازی

دختر که میپوشد مدمد     زمزم که میلرزد سازی

چوپان که در نی خواند آوازی

هریک با من گوید رازی

من میگویم عشق!



الهی این چه حال است ، این چه حالی است ؟!

همش بیحالی و حالی بحالی است!

نگاهی در همم ریزد ، نگاهی        گهی اینگونه ام وانگونه گاهی

آلهی!



ـ چه میخواهی ، خستگیت رفت؟ ـبله.

ـ خوب ، تو کجا اینجا کجا ؟   ـ آنجا که بودم همه چیز بود و نبود ، هر چه که بود همش دروغ موروغ بود ، خیلی شلوغ پلوغ بود.

ـ تنت چه شد؟ ـ بخاک و خوک دادمش، بسکه اذیتم کرد نهادمش.

ـ چه غفلتی ! بدانکه گوهر تو بی تن تو چون سر تو بی تن توست. کفش و کلاه تو چه شد ، جامه و جام تو چه شد ! ـ بار گران بود فروریختم و بگریختم.

ـ مگر نمی دانستی ورزش قوت افزاید و وزنه قدرت ؟ پس شیر و شرابها را چرا ریختی ، از گلها چرا پرهیختی ، از زلیخا چرا بگریختی ؟

ـ چونکه معده ام خراب از شیر میشد، شراب خمار داشت ، گل خار داشت ، زلیخا هم که پیر میشد.

ـ اینها همه از نادانی است ، گناه تو نیست . معده شیر را خراب میکند نه شیر معده را ، معده ات را بزدا. اگر مینوشی تا مست شوی حالت برود ، مست نشده منوش تا خمارت مست شود.گل برای تماشاست چرا میچینی تا از خار گزند بینی ......

ـ اینکه نمیشود، پس ببر دستم ! ـ هر وقت نشد برایت دسته گلی میفرستم .

...... درخت نمی رود ، تو میروی ، زلیخا پیر نمی شود ، توئی که پیر میشوی.

ـ ﭐه من برای چه پیر می شوم ، بگو تا بدانم ای دانای راستی !

ـ برای اینکه نمی دانی من جاودانه جوانم و تو آئینه من هستی !



علم بشر علم کلک سازی است          نغمهء پیکر ز دیگر سازی است

طب تو مخوان جنگ و گریز است این      حکمت کژ دار و مریز است این

اینهمه بهبود بتر باشی است            صنع دوا صنعت سمپاشی است

ای پسر آخر تو خرد بایدت                     گوهر بی تن بچه کار آیدت؟!

تن به تو دادم که تو به سازیش                 وه که تو بیعرضه میندازیش

مال منم ، زن منم و تن منم             شیر و شراب و گل و گلشن منم

زود تو برگرد و تنت را بپوش                     لخت چرا؟! پیرهنت را بپوش

کلبه نه ، کاخی بکن آراسته                   نو در و نو پیکر و نو خواسته

 جلوه ء " خوش" باش و تو خوشپوش باش                                     

                                     خوشخور و خوشنوش و خوشآغوش باش

عشق بگو ، عشق بجو ، عشق ورز      راه مرارو ، زچه لرزی ؟! ملرز!

حضرت عشق است ، هوس نیست ، نیست                                

                                     موت و جنون است، عبث نیست ، نیست

پا زتو ، رو ، قوت زانو ز من                   مشت ز تو ، کوب ، که نیرو زمن

بار ببر هرچه که بارت کنم                         زار مزن هرچه که زارت کنم

شکوه مکن ، جهل و جهولی مکن        تا که منم " بد " تو فضولی مکن

تاب طلب ، تاب و دم واپسین              ای پسرم ، هان ، پدرت را ببین!

هرچه که زیباست همان عکس ماست     ملک هنر ملکت خاص خداست

خسته شدی زود بپر آسمان                     بنیه که باز آمدت اینجا ممان

منزل ما منزل مهمانی است           میهنت آنجاست که شیطانی است

خستگیت رفته ، فرو رو ، مایست                اینجا جای ماندنش نیست!



تراست شاهنشاهی ، یا الهی!

بار الاها مرا رازها آموختی، سپاسگزارم.

خود را دانا پنداشتن و هستی را بد انگاشتن عجب جهلی ، خودت از جهل نگاه دارم

الهی خوب آنست که تو میخواهی نه آنکه من میپندارم

ای دانش بیخطر         ای راز هر هنر

ایمان بده تا حرف نباشد، با حری آب نشود برف نباشد، که من از بیهوده بیزارم

ای سرو صنوبر        ای گل و گلپر

مهر تو تنها مایه ء نجات است، پیروزیم را بیواسطه در مهر تو میپویم ، عشق تو تنها سرمایه ء حیات است ، نشاط و نیریم را بیواسطه از عشق تو میجویم ،راه تو بهترین راههاست، راه تو را میروم ، مهد تو محکم ترین پناههاست، بمهد تو میدوم و خودم را بتو وامیگذارم

ای دل و دلبر        ای پسر و دختر

تا بتو نرسیده بودم پر از چرک بودم ، همه چیز چرکین بود ، همینکه در آغوشت غنودم عشق تو زدودم ، همه چیز را زدود ، هنوز هم زنگ آلودم ، بازهم بزدا ز زنگارم

ای نسیم سحر     ای عطر هر معطر

من دیگر آن من نیستم      زمین هم آن زمین نیست.

من دیگر غریبی در تن نیستم ، زمین هم دور از برین نیست و اهل  همین دیارم.

ای شکوه و فر      ای پیچک و نیلوفر

اگر توئی درد هر دردی دواست ، اگر توئی گرد هر گردی جلاست.

وگر تو گنهکاری چه جنایتی ، و گر تو میازاری چه شکایتی ، از تو شکایتی ندارم.

ای شور آب شر     ای سوز و گداز آذر    ای هوسهای بشر

ببین چه مستم ،

مست توام ، مست زیباییهای تو هستم ، با زیبا پرستی ترا میپرستم و بحسن خود نیز امیدوارم

خطر!

پسرت را ببین ای پدر!

ای چتر طاوس     ای پرواز هرپر

ای تاج خروس     ای چرخ کبوتر

توئی آب و آئینه      توئی ماه و مرمر

توئی روح آن سینه     توئی حال آن پیکر

ای فر سر       ای فنر کمر



هر کجا زیباست آنجا محراب ماست ، همانجا سجاده باز کنیم و با تار و تنبور نماز کنیم ، قد قامة الصلوة ، ایها الناس التماس دعا دارم

آقا رفت به رکوع،

هرچه او میگوید تو هم بلند بگوع:



مادام میرقصد دم دم

من میگویم عشق!

پستان میلمبد لم لم

من میگویم عشق!



هرجا که بشکن میزنند     هرجا که قه قه میکنند

یا حرفی از زن میزنند     یا اینکه به به میکنند

من میگویم عشق!



خانم که واهی میکند             آقا که آهی میکشد

آقا گنـــاهی میـکند               خانم الاهی میکشد

وقتی که میگردد مهین          مهـــری که میافتد براه

گاهی چنان ، گاهی چنین      لغزد کمر، جنبد دو ماه

در کوچه شیطان لعین            از پس نگاهی میکند

دو پـاره ماه دوقـلو !

که حرامت باشد این نعمت ای بیمعرفت

چرا میجویش مطلب را ، گازش مگیر، درست بازش کن و با منطق و لفظ قلم حقیقت را پوست کنده بگو:

تو  تو  تو

دو تا  توتک شنگولک منگولک بی ترک سرخ و سفید و خوش و خوشحال و همش شکفته رو ،

چون قر و واقر میخوره

دل تو دلم غنج میزنه، قل میخوره!



جون!

لعنت بر شیطون!

وقتی که میخواند خروس        وقتی که مینالد عروس

ژیلا که میگوید" چه لوس "       ژاله که میگردد ملوس

هرجاکه باشد بوس بوس

هریک با من گوید: موس موس!

من میگویم عشق!



الهی این چه حالست، این چه حالی است؟

همش بیحالی و حالی بحالی است!

چه طورم ، من نمیگویم چه طورم            میان آتشم ، آتش بدورم!

نمیدانم جهنم یا جنان است       همان عنصر که سوزاند همانست!

شرار جاودان است!




شاهین ۲۹
پرتو تندر کیا
مار

هنوز هم من هنوز در هیر و ویرم
بگیرم زن، بگیرم یا نگیرم؟!
در این شش و بش بودم که خواب گرمه‌گرمه ربودم، آی مار، ماری ماری دیدم دراز و باریک از سوراخ‌سمبه‌ها سر بیرون کشید و نرمه‌نرمه آمد و آمد تا میان اطاق نیمه‌تاریک چمبه زد، سفید بود مانند دمبه، از جا پریدم! کجا می‌گریزی، بنشین، ببین درها بسته و بیرون هم همه‌جا مار نشسته، باز همان بهتر که از جایت برنخیزی، بسیار خوب، این‌هم که از این، نشستیم!
قسمت این بود و همین، قرعهٔ ما مار افتاد
آخر ای مار مرا با تو سر و کار افتاد
زهرها ریخت به جانم بزنی یا نزنی
بکشم یا نکشم زندگیم زار افتاد
وحشت افتاد در این خانه چه روزش چه شبش
بروی یا نروی وحشت بسیار افتاد
من از ترسم می‌خواندم و مار از طرب سوتش را می‌زد، چه سوتی، بهتر از هر فلوتی، کم‌کم بجنبید و سوت‌زنان می‌رقصید، استاد بود، استاد، به مادام هولیود درس می‌داد. آرتیست ایستاد! سوتش افسون رقصش سحر گاه افسانه گاهی شعر فریبش مرا به مرور گرفت چنان‌که اصل خطرم از یاد برفت، عجب، هرچه اندوخته بودم همه بر باد برفت
دیگر او نیست فریبی که فریبائی بود...............
مار نه، دختر لختی، زن زیبائی بود
پر از آتش و نشاط
ای بد ذات!
ما ز دیدار تو شادیم ولیکن چه کنیم
ذکر خیرت به لب مردم بی‌عار افتاد
ای فدای تو و سوت تو، بزن، سوت بزن
که از این سوت تو سوت خطر از کار افتاد
اُه چه گیرا نفسی داشت گرفتار شدم
هرکه را زد نفست گیر و گرفتار افتاد
من که تسلیم شدم مژده‌ات ای زن، تسلیم
تا ببینیم ز ما با که خدا یار افتاد
خانم خرامان‌خرامان به سویم آمد و رویم جست و چسبید، آی مار، به دادم برسید که به پاهایم پیچید. ولی دیر شده بود و دیگر مارپیچ و اسیر شده بودم.
تن گرم و نرمی داشت مانند گربه سرش را روی صورتم گذاشت اما نگزیدم، می‌لیسید و همین طور می‌پیچید تا کارش به فشار کشید، هی خود را می‌فشرد و بیشتر می‌فشردم، ده دست وردار، من هم کیف می‌بردم از این فشار، به‌به، و از زور درد می‌خندیدم قه‌قه، قاه‌قاه که لذت استخوان درد بهترین لذت‌هاست و فشارش دواست.
هرچند وهن است ولی نمی‌بینید خانم‌ها کتک خوره‌شان پهن است؟!
باری ناگهان با وحشت دیدم در آئینه که شده‌ام ماری، ریخت انسانیم ریخته
و ماری با ماری گلاویخته!
از تو بیزارم و از ضجه و جیغت محظوظ
بـفـشـارم، بـچـلان، لـذتم آزار افـتاد؟!
بگزم، باز بگز، باز، پدرسوخته باز
تف به چشمت، ده بگز، نیش تو خوش هار افتاد؟!
پس چرا باز شدی، بی‌شرف، اُخ زهرت ریخت؟!
می‌روی هرزه؟! به کی وعدهٔ دیدار افتاد؟!
به راه افتاد و رفت توی سوراخ!
خورد شدم، درد دارم، آخ!
............
سست و بی‌حال از خواب پریدم،
چه خوابی دیدم!
هنوز هم من هنوز در هیر و ویرم
بگیرم زن، بگیرم یا نگیرم؟! (۱)
____________________________
(۱) این خواب را حقیقتاً من دیده‌ام.شاهین ۲۹





مار
هنوز هم من هنوز در هیر و ویرم
بگیرم زن، بگیرم یا نگیرم؟!
در این شش و بش بودم که خواب گرمه‌گرمه ربودم، آی مار، ماری ماری دیدم دراز و باریک از سوراخ‌سمبه‌ها سر بیرون کشید و نرمه‌نرمه آمد و آمد تا میان اطاق نیمه‌تاریک چمبه زد، سفید بود مانند دمبه، از جا پریدم! کجا می‌گریزی، بنشین، ببین درها بسته و بیرون هم همه‌جا مار نشسته، باز همان بهتر که از جایت برنخیزی، بسیار خوب، این‌هم که از این، نشستیم!
قسمت این بود و همین، قرعهٔ ما مار افتاد
آخر ای مار مرا با تو سر و کار افتاد
زهرها ریخت به جانم بزنی یا نزنی
بکشم یا نکشم زندگیم زار افتاد
وحشت افتاد در این خانه چه روزش چه شبش
بروی یا نروی وحشت بسیار افتاد
من از ترسم می‌خواندم و مار از طرب سوتش را می‌زد، چه سوتی، بهتر از هر فلوتی، کم‌کم بجنبید و سوت‌زنان می‌رقصید، استاد بود، استاد، به مادام هولیود درس می‌داد. آرتیست ایستاد! سوتش افسون رقصش سحر گاه افسانه گاهی شعر فریبش مرا به مرور گرفت چنان‌که اصل خطرم از یاد برفت، عجب، هرچه اندوخته بودم همه بر باد برفت
دیگر او نیست فریبی که فریبائی بود...............
مار نه، دختر لختی، زن زیبائی بود
پر از آتش و نشاط
ای بد ذات!
ما ز دیدار تو شادیم ولیکن چه کنیم
ذکر خیرت به لب مردم بی‌عار افتاد
ای فدای تو و سوت تو، بزن، سوت بزن
که از این سوت تو سوت خطر از کار افتاد
اُه چه گیرا نفسی داشت گرفتار شدم
هرکه را زد نفست گیر و گرفتار افتاد
من که تسلیم شدم مژده‌ات ای زن، تسلیم
تا ببینیم ز ما با که خدا یار افتاد
خانم خرامان‌خرامان به سویم آمد و رویم جست و چسبید، آی مار، به دادم برسید که به پاهایم پیچید. ولی دیر شده بود و دیگر مارپیچ و اسیر شده بودم.
تن گرم و نرمی داشت مانند گربه سرش را روی صورتم گذاشت اما نگزیدم، می‌لیسید و همین طور می‌پیچید تا کارش به فشار کشید، هی خود را می‌فشرد و بیشتر می‌فشردم، ده دست وردار، من هم کیف می‌بردم از این فشار، به‌به، و از زور درد می‌خندیدم قه‌قه، قاه‌قاه که لذت استخوان درد بهترین لذت‌هاست و فشارش دواست.
هرچند وهن است ولی نمی‌بینید خانم‌ها کتک خوره‌شان پهن است؟!
باری ناگهان با وحشت دیدم در آئینه که شده‌ام ماری، ریخت انسانیم ریخته
و ماری با ماری گلاویخته!
از تو بیزارم و از ضجه و جیغت محظوظ
بـفـشـارم، بـچـلان، لـذتم آزار افـتاد؟!
بگزم، باز بگز، باز، پدرسوخته باز
تف به چشمت، ده بگز، نیش تو خوش هار افتاد؟!
پس چرا باز شدی، بی‌شرف، اُخ زهرت ریخت؟!
می‌روی هرزه؟! به کی وعدهٔ دیدار افتاد؟!
به راه افتاد و رفت توی سوراخ!
خورد شدم، درد دارم، آخ!
............
سست و بی‌حال از خواب پریدم،
چه خوابی دیدم!
هنوز هم من هنوز در هیر و ویرم
بگیرم زن، بگیرم یا نگیرم؟! (۱)
____________________________
(۱) این خواب را حقیقتاً من دیده‌ام.
پرویز اسلامپور در باره تندر کیا می گوید :
■  دلم می‌خواهد درباره‌ی شعرهای تندرکیا حرف بزنم، که همیشه مرا نوازش داده و دلگرم کرده است. بعضی شعرهای او که در دلهای غافل عده‌ای از خوانندگان شعر فارسی به مجلسی از هذیان‌ها و پرگویی‌های مزاح‌گونه می‌ماند، جواهرات غم‌انگیز شعر امروز ایران است. بدون شک بی‌گناهی حقیقت شهر تندرکیا، او را قهرمان نسل من می‌کند.