Tuesday, November 12, 2013

11.12.13

11.12.13
Faramarz Soleimani
همان بلوط عاشق 
که گیسوان افشانش 
مجنون باد بود و باغ 
و آن پله ها و در ها و نرده ها 
در آغوش سایه 
و نیما که کنار حوض  نقاشی
 برای حافظ دا شت از افسانه می خواند 
آمیگو مارلو امروز بیمار شد 
ماریا نمی گذارد من شعرم را بنویسم 
و از ماشین ما ستنگش تعریف می کند
همان بزرگراه ١٠ 
که تا حومه  می رود و حومه را به شهر باز می آورد 
و مسافران همان و گنبد طلایی فوتبال 
و آقای بنسن که صاحب شهر ماست و 
ما همه میهمانان او هستیم 
همان مرد چاق همسایه با سگ سفیدش 
به از خودش 
که هر وقت می بینمش 
نفس نفس می زند 
با لبخند سردی بی سلام 
و من با خود می اندیشم 
چقدر پیر شده است 
اما هرگز او را نمی شناختم 
و او با خود می اندیشد 
من چقدر پیر شده ام 
و هرگز مرا نمی شناخت 
همان دختر همسایه 
که پاهای لختش را روی پا می اندازد و
 سیگار دود می کند 
به غلام ذاکری گفتم این قدر سیگار نکش 
گفت سیگار صدای گوینده ها را رادیو فونیک می کند 
همان خزان و آفتاب و رنگین کمان بی او 
و قصه ی یلدا 
که گاهی به دیدارم می آمد 
و روزی باز خواهد آمد 
با پاکتی آجیل و انار 
و یا حتا در  شبی طولانی 
11.12.13

No comments:

Post a Comment