Wednesday, January 9, 2013

شوق بی پایان هجرانON SOHRAB MAZANDARANI : WAVE OF EIGRE

...
:فرامرز سلیمانی
شوق بی پایان هجران
جستن های سهراب مازندرانی
خط , شماره ٩،آلمان
...


About Sohrab

درباره ی خودم؟ کلی ادعام میشود. آسان هم به اشتباهاتی که برسم یا حالیم کتتد وُ توجیه، اعتراف می کنم و عذر "میطلبم". شعر را خیلی دوست دارم. ادبیات، فلسفه و سوالهای دیگر را هم، اگرکه نم نم بنوشم -نه برای پرکردنِ لیستِ خوانده هام بی ترسِ رانده شدنشان، فرداش، از "کنسروِ خوانده ها" - و خیلی چیزهای دیگر که زبانش را انگشت بلد نیست تایپ کند؛ که چشم می بیند و دهان را گنگ میکند وقتِ گفتن.. همینش هم اما لدتی دارد. تجربه کرده اید شاید؟


روایتی دیگرگونه از یک شعر (شعری در دو روایت)
---------------------------------------------------

سفید

صبحِ روئیده از لاله ی تاریک

خشخاشِ های شب

-زنی که ناگهان،

می رویَد از میانِ مانتوی سیاهش

می شکوفد - در چهره ی چون ماهش

* * *
:

امروز پنجِ سحر از سرِ شیدایی م* بیدار شده ام

درها و پنجره های بغلم را باز نگه می دارم

و پشت به دیوارهای هنوز جوان می دهم

آجرهای سرخِ بالارفته از خونی هنوز کم تجربه/ دراَندامم

من که هنوز نشانیِ تابوتِ خنک را در فصلِ آرزوییِ مرگ-تابستان، نمیدانم

و ترسهایم از وردهای تدفین- آدابِ احترامِ مرده- نریخته ست

بغلم را باز می کنم

قرصی که کلافِ درد را باز می کند

:

شاید جایی نوری برید

شاید موجی را باد از دریا کَند

و انگشتهای طفلی مادرمُرده را شاید خاطره ای هنوز وانداده دراز کند

سمتِ پستانی افتاده تر / سایه ی تنی مادرتر

شبیهِ اولین تعرقِ حرکت در تنِ باد/ یا دانه ی آب

یا دهی در آسمان/ ییلاقی در زمان

[باران اگر که ببارد]

امروز پنجِ سحر بغلم را باز می کنم

باران که بیاید چون سوی چراغ

هر قطره ی باران، یک میدان، باز می شود

هر قطره ی باران شهری پُر از راه وُ پُر از میدان

چلچراغ می شود

-باران

... نورِ روئیده از آسمان

من آسمانِ بغلم را باز- محضِ دلِ تو باز می کنم
-----------------------------------------------------

* ترجیحا میتوانید "ودکایی م" بخوانید- بجای "شیدایی م" .

در شعر های تازه تر سهراب مازندرانی زلالی واژه ها آن ها را دست یافتنی تر می کند و به همان نسبت هم داخل و تصرف در زبان شاید کمتر شده است .عصیان شاعر در انزوا بر ضد ارتباط رنگ باخته و تنهایی او را پس زده است شاید همدلی و دلتنگی او برای رفیق راه - واژه - دور را از دست او گرفته و به واژه سپرده است اما شاعر ی به این درجه از شور در این حال هم نمی تواند شعر را به نفع سا ده نویسی روزنامه یی و گفتار مد روز که با نیما و فروغ اوج گرفته و اکنون به حضیض و تکرار دچار آمده کنار بگذارد و به همین دلیل بهانه یی را نپذیرفته و - هم کنار نگذشته است
سهراب مازندرانی


چقدر چمن
شبيه چمن هاست
انگار تمام باغ ها
تا نيمه روئيده اند
يا که جمعيت ِ جهان
فقط کمی کمتر از يکی ست

برگردم
پيش خودم

***

چيزی ش نيست معشوق ِ من
تنها مرده است

زيبای من
که از تشنج ِ آن ترانه ی حرام
مثل همين لحظه می لرزيد
حالا تندرست افتاده است
مست ِ نبودن و
نشئه ی رها شدن
اُوردوز ِ خيال
فتح ِ هواست

بهارترين بعدازظهرش را می گذراند
                                          گورستان
هرچند باران، با رعشه ی عزا می بارد
گويی به خوابی
بيوه ای ش
گهواره وار تاب می دهد.

***

من يعنی بودن تو


چه آغوشم پُر باشد از تو
چه جمجمه ام لبريز از خوابی که برای تو می بينم
باز نمی شناسی ام

(اين دريا که پر است از آب
آغوش ِ آبهاست
و خشکی تنها يعنی:
دريا اينجا خوابيده است)

وقتی شکلی ندارم نمی شناسی ام
شکل،
خالی هم که باشم،
باز مرا،
جايی برای بودن ِ تو می کند.

***

تمامی ِ تقويم، ديشب
به پرتگاه آخرين ورق، لغزيد و فصل
به گودی ِ يک برگ.

ديشب
شب، به دره ی ماه لغزيد
مردی به پرتگاه زيبای زنی
و سال
به پرتگاه ِ آخر ِ تقويم.

***

هنوز طعم ِ گس ِ خواب کنار ِ پلک هامان باقی ست
فقط طعم ِ گسی از خواب
که از شيب ِ ملايم ِ صبح می لغزد

شيبی که بادها را جمع می کند تا به دره بريزد
شيبی که پوست ِ سفيدش، از نرمی ِ معنا بيحال می شود

شيبی که ما را فراهم می آورد

تا آسان شويم

No comments:

Post a Comment