به جادوی سفر‌های بی‌ هنگام در هم می‌‌پیچد غبار جاده که می‌‌گسترد جدا و می‌‌گشاید بازو و راه به شال مرصعی مایل حمایل هزار راه می‌‌شود در هزار توی عتیق اما کسی‌ نمی ماند



-------
هارمونی هامون،یک شعر نوشتا،از فرامرز سلیمانی

به جادوی سفر‌های بی‌ هنگام در هم می‌‌پیچد غبار جاده که می‌‌گسترد جدا و می‌‌گشاید بازو و راه به شال مرصعی مایل حمایل هزار راه می‌‌شود در هزار توی عتیق اما کسی‌ نمی ماند

برجای ماه که پرده می‌‌گیرد پیش نگاه و چشم و دیگر فاصله ی تماشا نمی شود

و هامون در گزارش خط‌های خالی‌ نی‌ بر تن توتن هارمونی ساده می‌‌گذارد

به آوای منتظر ماهی‌ بهانه ی جادو می‌‌شود بهار گلی اما برجای نمی ماند‌در نیزار گلی اما برجای نمی ماند

به جادوی سفرهای بی‌ هنگام سیمای خسته ی ماه وقت خیمه زدن بر ستیغ