Wednesday, January 9, 2013

ازدفترپیش پاافتاده هاRA*SH*N*A:FROM THE BOOK OF COMMONPLACES 

img:moj
کلون در را کشیدم 
باران از پنجره آمد پهلوی من نشست 
آسمان می نالید 
و خیابان خالی بود 
برج بلند سرک کشیده بود 
تا باران را تماشا کند 
و خانه ها هنوز چراغان بود 
کف مرمری را گذاشتند توی آشپز خانه 
کابینت ها و قفسه ها توی بسته بندی بود 
مثل کتاب های خیس مان 
حمام مرمری دا شت شکل می گرفت 
کشتی ها توی ایوان صف بسته بودند
تا آفتاب را با خود بیاورند 
و باران هنوز پهلوی من نشسته بود و از آواره گی هاش می گفت 
کسی دنبال جای پای او بود روی دیوار یا سقف 
کاکتوس ها توی بالکن سرگردان بودند اما هنوز گل می دادند 
گفتم ماشین مخلوط  کن با من 
امسال حلیم جانانه یی می خوریم 
ماردی گرا می آید و شاه روی سکو های یخزده می نشیند و بستنی با کیک شاه می خورد 
و پنجاه هزار دلار به شهر هلالی می پردازد 
هوا شناسی وعده ی توفان می دهد 
کشتی ها دیگر رفته اند 
ما تنهایی مان را به هم گره می زنیم 
  

No comments:

Post a Comment