Sunday, January 20, 2013

BAHMANIبهمنی

Only lovers deserve the cloak of love
پله را یکی یکی بر گشتم
پله را که یکی یکی برگشتم
پله ها توی دست هام لرزید
در روز سوزناک بهمنی
 رنگ ها را شمردم
باز بو ی باروت و خون می آمد
پله ها با من می دوید
همراه باد زمستانی
و حوض کنار راه
پر از نیلوفر ابی بود
من عکس تو را توی حوض جا گذاشتم
تو کفش هایت را
ازباغچه چیدی
بچه ها سوت می زدند
دستی آن ها را کنار زد و پنجره را بست
پنجره را که بست
پنجره خاموش شد
بیرون بو ی باروت بود و ابری آمد انبوه
خیره شدم به خیابان بلند
در روز اول بهمنی
دلم می خواست که روز تمام نشود
و گردش سایه و آفتاب
مثل پله ها و راهروها
درست در امتداد نگاهی منتظرباشد
ردای عشق را
تنها عاشقان سزا وآرند 
آفتاب گریخت و سایه ی ابر ها هم
بعد کسی در را باز کرد و
در بو ی باروت و دود
راه را نشانم داد
آوازی بی آواز می آمد
در راه
و من از گذار عاشق تو
با تو
گذشتم
شب در میان بوته های تمشک یله کرد 

No comments:

Post a Comment