Tuesday, January 22, 2013

محمدمختاریA*SH*N*A:MOHAMAD MOKHTARI


mohamad mokhtari
img:moj
A*SH*N*A
محمد مختاری ، شاعر ،نویسنده ،مترجم و دبیر کا نون نویسندگان ایران 
عضو گروه ادبی سه شنبه
عضو شورای نویسندگان ماهنامه دنیای سخن , دوره اول, تهران   
زندگی:
از اول اردیبهشت ١٣٢١ مشهد 
تا ١٨ آذر ١٣٧٧ تهران 
از میان کارهای او " شعر ٥٧ مختاری حاصل تجربه های ملموس شاعر از رویدادهای انقلاب ٣٥٧ ١ است و این راهی است که شاعر در شعرهای دیگرش در دوران پس از انقلاب پی گرفته است .در این شعر ها که گاه گزارش گونه اند ضربه های پشتاپشت رویداد ها مختاری را از سرگردانی میان خیال و واقعیت و  از پرداخت به تلفیق آن ها به در آورده است  و با پشتوانه ی فرهنگ سیاسی گسترده تر از او شاعری اجتماعی تر ساخته است .این تجربه ها بی آن که شاعر را قانع و متوقف کند او را در رسیدن به شعری که می تواند سر مشقی برای غالب شاعران متعهد نسل او باشد ،همراهی می کند 
 فرامرز سلیمانی: شعر شهادت است ،موج ١٣٦٠،ص ٦١ 
کتاب ها 
واقعگرایی و داستان بلند , جان آپدایک , ۱۳۵۰
قصیده هاویه , آرمان , ۱۳۵۶
بر شانه فلات , توس, ۱۳۵۶
در وهم سند باد , تندر , ۱۳۵۸
شعر ۵۷, شباهنگ , ۱۳۵۷
منظومه ایرانی , قطره , ۱۳۶۹
انسان در شعر معاصر , توس, ۱۳۷۲
سحابی خاکستری, توس, ۱۳۷۸
خیابان بزرگ, توس, ۱۳۷۸
آرایش درونی , نقره ,۱۳۷۰
وزن دنیا, توس ۱۳۷۸
تمرین مدارا, 
هفتاد سال عاشقانه ۱۳۰۰ تا ۱۳۷۰, تیراژه,۱۳۷۸..بوتیمار ۱۳۹۳
ترجمه ها 
...
هم اوست که از نگاه کنجکاو رویاروی نمی هراسد و تو را به دیدار دعوت و تشویق می کند و تشویش خود را نیز از این همه گسسته گی و فاصله ها پنهان نمی دارد زیرا که دنیا به اندازه ی کافی و در حول و حوش غفلت , پنهان کاری کرده است مختاری در این حال که به عشق و از بین بردن فاصله  می اندیشد ,هول و هراس خود را از این همه فاصله با کاربرد واژه ی حول القا می کند که یاد آور سمبولیزم رایج نیمایی در شعر امروز ماست  و شاعر را از دام سانسور و تفتیش در دوران نگاه ممنوع می رهاند 
نزدیک شو اگرچه نگاهت ممنوع است.
زنجیره‌ی اشاره چنان از هم پاشیده است
که حلقه‌های نگاه
در هم قرار نمی‌گیرند.

دنیا نشانه‌های ما را
در حول-و-حوش غفلت خود دیده است و چشم پوشیده است.

نزدیک شو اگرچه حضورت ممنوع است
عشق برای شاعر فضیلت و والایی آدمی است و مختاری این شور و عا طفه ی انسانی را ارج می گذارد 
می گوید: ...گرسنگی مانع عشق است .اختناق مانع  عشق است . بیداد و استبداد مانع عشق است . عقاب افتادگی و تحجر و آرتجاع مانع عشق است .اما دلیل روی نیاوردن آدمی به عشق نیست .اتفاقن  و عاشقی خلاف این را نشان داده است . ضدیت همیشگی موانع اجتماعی با عشق  تا  امر بدیهی بوده است .کارکرد متضاد عشق با روال های حاکم بر عرف و اخلاق و سیاست و ...از همین راه پدید آمده است .
انسان نمی تواند عاشق نباشد 
بدون عشق از آدمیت خود خلع  می شود 
تاریخ شعر جهان گواه گویای این معناست 
محمد مختاری : هفتاد سال عاشقانه ,تیراژه , ١٣٧٨,ص ١٣٤
این کتاب بنا به گفته ی مختاری نزدیک یک دهه در دست ناشر معتبری بود که از به خطر انداختن سرمایه اش به خاطر نام شاعر و مولف دچار تردید و همان هول و هراس مورد بحث بود . تا آن که ناشر دیگری آن را از فراموشی
 نجات داد با این حال مختاری معتقد است که برخی از نام ها یا نیامده و یا جا دارد که اضافه شود و او این مهم را به ما واگذار می کند .برخی از این نامها و آثاررا که من به کتاب مختاری و ۲۰۳ شاعر او برای چاپ های بعدی افزوده ام و در مجموعه ی آشنا پی گرفته ام این هاست
 رستم اله مرادی ,محمد بیابانی , مسعود بیزار گیتی , هوشنگ چالنگی , منصور خاکسار , بهزاد خواجات , منصور خورشیدی , ابد العلی دست غیب , ایرج ضیایی , فرهاد عابدینی , حسن علیزاده , محمد عاصمی, حبیب اله قلش لی, جلیل قیصری , پرویز کریمی , شهرام گراوندی , سهراب مازندرانی , نصرت اله مسعودی بیژن نجدی تیرداد نصری , و... ,

محمد مختاری اول اردیبهشت سال ١٣٢١، در مشهد زاده شد و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را درهمان شهر گذراند. سپس وارد دانشگاه فردوسی مشهد شدو در سال١٣٤٨به عنوان دانشجوی ممتاز در رشتۀ ادبیات فارسی فارغ التحصیل شد.و به گروه پژوهش های شاهنامه پیوست 
اولین اشعار او در همین سال‌ها در مجلات نگین و فردوسی به چاپ رسید. وی كتاب ترجمه « واقع‌گرایی و داستان بلند» از جان آپدایك را نیز در همین دوره منتشر نمود. در سال١٣٥١با مریم حسین‌ زاده، نقاش معاصر ازدواج كرد كه حاصل آن دو پسر به نام‌ های سیاوش و سهراب استکه هر دو دست اندر کار داستان و قصه هستند .
مممد مختاری در جریان قتل های زنجیره یی سال ۱۹۹۸ ربوده شد و به قتل رسید 















سحابی خاکستری 
سحابی خاکستری به انتخاب شاعر و شاید از نظر خودش محبوب ترین شعر اوست



سحابي خاكستري
آغاز شد سحابي خاكستري
و ماه من هنوز
چشم مرا به روشني آب مي شناسد .
چتري گشوده داشته است اين گذرگاه 

 كه درهم
 پيچيده است
و لا به لاي خاطره ابري اش    ستاره و ماه .
هر كس به سوي مردمكي پناه مي گيرد
كز پشت پرده هايي نخ نما فرا مي خواند .
همزاد چشم هاي توام
در باز تاب آشوب

 كه پس زده ست 
 پشت درهاي قديمي را و نگران ست.

آرامشي نمانده كه بر راه شيري

 بگشايد .
و روشناي بي ترديدت
از سرنوشتم اندوهگين مي شود
دنيا اگر به شيوه ي چشم تو بود
پهلو نمي گرفت بدين اضطراب .

يك شب ستاره
از پنجره گذشت و به گيسويمان 

آويخت
و سال هاست 

كاين در گشوده است به روي شهاب
امشب شهاب از همه شب آشناتر ست
چل سال بي قراري و

ماهي كه پس زده ست پشت دري ها را 
تا بلرزد
در چله ي پريشاني .

امشب دري ميان دو دريا گشوده است
سيل شهاب مي ريزد در اتاق
طغيان چشم بر مي آيد تا سحابي

اكنون ستارگاني 

كه دست مي گذارند بر پيشاني م
و مي هراسد پوست   در لرزش عرق

چشمان ناگزيرم را بر مي گيرم
از كفش هاي مرگ كه آغشته است به خاكستر
و رد پايش را 

تا چار راه سرگردان
 دنبال مي كنم

زاده شدن به تعويق افتاده است
در پرده ي زمخت و چروكيده اي نهان مانده ست
رؤياي آبي جنيني 

كه مي تابد
                                     از نازكاي صورتي پلك
پيش گرفته است دوباره
اين جفت بر جنين .

از پرده ها فرود مي آيد ماه
وز شاخه هاي بيد مي آويزد
و لاي سنگ و بوته و خاكستر
آرامش زمين را سراغ مي گيرد 

از باد .
شايد صداي گنجشكي
از شاخه ي سپيده نيايد
شايد كه بامداد
خو كرده است با خاموشي .
چشمان بسته ام را اما مي شناسم
و زير پلك هايت
بيداري من است كه بي تابم مي كند .

تا عمر در نگاه تو آسان شده ست
از چشمم آستان گدازاني كرده ام
كآسوده از شد آمد خاكستر
بگشوده است بر لبه ي باد .

مي گردم و شتابم
                     از گردش زمين

 سبق مي برد .
مي ايستم برابر خاكستر
تا گيسويت به شانه ي مهتاب بگذرد . 

مهر ۶۵             










انتشارات توس١٣٧٨

محمد مختاری:

 به یاد غلامحسین ساعدی

آواز میهنی

شبان مهتابی از ایوان ماه نگاهت می کنم
که موج بر می داری همچون آغوشی کهکشانی
به راه سر گردانی های عاشقانت.
وبوسه می زنی
به جستجویی خونین بر لب های ستارگان.

شبان مهتابی کز ایوان آه می آویزد
تنت به ناگهان از رفتار باز می ماند
و خیره می مانی از گوشه ای
بر این نگاه غایب
که هر شب اضطراب شهاب
زبانه می کشد از آسمان تبعیدش
و زیر سقف هیچ خدایی آرام ندارد.

به خانه ی خون جاری گشته ام
که در وزیدن وهن
به سایه در غلتیدم:
جنین بی هنگام
که خاطراتی از بند نافش را در خویش تازه می دارد.

چه دست وهنی بر اندامت کشیده شده است
چنین که بگذرد
زمان شکستگی استخوانی ست در کهولت
زق و زقش تنها در فرو افسردن پایان می پذیرد.

هنوز هم آیا تقدیری هست
که در صدای ما تابوت های ما
و رنج های تو آغوش تست؟

هنوز هم آیا تقدیری هست
که در سرایت دنیا
به حجم روشنی از رویا انجامد
و باز گردم هنگامی که زیر طاق های بوسه بگذری؟

شبان مهتابی ایوان ماه می شکند
و آنچه می گویم
به گوش دنیا آشناست.
زبان دنیا آسان است
وهمسرایی ما را حتی
ادامه خواهند داد گیتار های بی نوازنده.
و دست های دنیا
_اگر چه از گورستانی بیگانه_
برآمده است و به لبخند خود فرا می خواند.

کسی بر این لبخند تعبیری نخواهد یافت
سزا تر از گریستن های آرامت
که سایه ی تابوتم را دنبال می کند در آیینه های پاییز.
آذر ١٣٦٥
 محمد مختاری
نزدیک شو اگرچه نگاهت ممنوع است.
زنجیره‌ی اشاره چنان از هم پاشیده است
که حلقه‌های نگاه
در هم قرار نمی‌گیرند.

دنیا نشانه‌های ما را
در حول و حوش غفلت خود دیده است و چشم پوشیده است.

نزدیک شو اگرچه حضورت ممنوع است.

وقت صدای ترس
خاموش شد گلوی هوا
و ارتعاشی دوید در زبان
که حنجره‌ به صفت‌هایش بدگمان شد.
تا اینکه یک شب از خم طاقی صدایت
لغزید و ریخت در ته ظلمت
و گنبد سکوت در معرّق درد برآمد.

یک یک درآمدیم در هندسه‌ی انتظار
و هرکدام روی نیمکتی یا که زیر طاقی
و گوشه‌ی میدانی خلوت کردیم:
سیمای تابخورده که خاک را چون شیارهایش
آراسته است.
و خیره مانده است در نفرتی قدیمی
که عشق را همواره آواره خواسته است
تنها تو بودی انگار که حتا روی نیمکتی نمی‌بایست بنشینی
و در طراوت خاموشی و فراموشی بنگری.

نزدیک شو اگرچه قرارت ممنوع است.

هیچ انتظاری نیست که رنگ دگر بپاشد
بر صفحه‌ی صبور
وقتی که ماهواره‌های طاق و نیمکت در خلاء بگردد
و چهره‌ها تنها سیاه و سفید منعکس شود
و نیمی از تصویرها نیز هنوز
در نسخه‌های منفی باقی مانده باشد.

نوری معلق است در اشاره‌های ظلمانی
ورنه چگونه امشب نیز در این ساعت بلند
باید به روی این نیمکت بنشینم همچنان کنار این میدان
چشم‌انتظار شکی فسفرین
و برگ ترس‌خورده‌ی شمشاد تنها در چشمم برق زند؟

نزدیک شو اگرچه تصویرت ممنوع است.

ساعت دوباره گردش بیتابش را آغاز کرده است
و نیمی از رخسار زمان
از لای چادر سیاهش پیداست.
از ضربه‌‌ای که هر ساعت نواخته می‌شود تَرَک برمی‌دارد خواب آب
و چهره‌ای پریشان موج در موج
می‌گردد و هوای خود را می‌جوید
در بازتاب گنگ سکه‌ای که در آب انداخته‌ست.

پا می‌کشند سایه‌های مضطرب
در هیبت مدور نارون‌ها
و باد لحظه به لحظه نشانه‌ها را می‌گرداند دورتادور میدان
اینجا خزه به حلقه‌ی شفافی چسبیده است
که روزی از انگشتی افتاده است
آنجا هنوز نوری قرمز ثابت مانده است
و روی صورت شب لک انداخته است

نزدیک شو اگرچه رؤیایت ممنوع است.

می‌بینی! این حقیقت ماست
نزدیک و دور واهمه در واهمه
و مثل این ماه ناگزیر که گردیده است
گرد جهان و باز همچنان درست همانجا که بوده مانده است
و هر شب انگار در غیابت باید خیره ماند همچون ماه
در حلقه‌ی عزایی که کم‌کم عادی شده‌ست.

این یأس مخملینه‌ی ماست
یا توده‌ی غبارگون وهمی برانگیخته؟
که بی‌تحاشی مدارهای درهم را چون ستاره‌ای دنباله‌دار می‌پیماید؟
آرامشی‌ست که بر باد رفته است؟
یا سایه‌ی پذیرشی‌ست که خون را پوشانده است؟
بی‌آنکه استعاره‌های وجدان از طمعش برکنار مانده باشد.

نزدیک شو اگرچه مدارت ممنوع است.

می‌شنوم طنین تنت می‌آید از ته ظلمت
و تارهای تنم را متأثر می‌کند.
شاید صدا دوباره به مفهومش بازگردد
شاید همین حوالی جایی
در حلقه‌ی نگاهت قرار بگیرم.

چیزی به صبح نمانده ست
و آخرین فرصت با نامت در گلویم می‌تابد.
ماه شکسته صفحه‌ی مهتاب را ناموزون می‌گرداند
و تاب می‌خورد حلقه ی طناب بر چوبه ی بلند









که صبحگاه شاید باز رخسار روز را در آن قاب بگیرند.
--- 


دستي به نيمه تن ِ خود مي كشم ،
چشمهايم را مي مالم ،
اندامم را به دشواري به ياد مي‌آورم ..

خنجي درون ِ حنجره ام 
لرزشي خفيف به لب هايم مي دهد

نامم چه بود؟
اين جا كجاست؟؟؟؟

دستي به دور گردن خود مي لغزانم
سيب ِ گلويم را ،
چيزي انگار مي‌خواسته است له كند..
له كرده است؟

در كپه ذغاله به دنبال ِ تكه اي آينه مي‌گردم
چشمم به روي ديواري زنگار بسته مي‌ماند..

خطي سياه و محو نگاهم را مي‌خواند:
«آغاز كوچه هاي تنها
و مدخل ِ خيابان هاي دشوار
تف كرده است دنيا در اين گوشه ی خراب
و شيب فاضلاب هاي هستي انگار اين جا
پايان گرفته است» . .

الهام ِ شاعران ،
نفسم را باز مي‌شناساند

بر جا نهاده عشق ، نشان هايش را
تا واژه واژه ردش را بگيرم و
تمام دلم را باز جويم در
شهري
كه در محاصره ی خويش مرگ را ياري كرده است..
" محمد مختاری " 




محمد مختاري

اگر نبود همين يك دو واژه دنيا مي گنديد
ببين چگونه دهان از شكل مي افتد
وقتي مي خواهد حقيقي را كتمان كند!
كسي كنار من است
كه يك دم از زير چشم بند ديدمش پاي آن ديوار بلند
و چون كه اطمينان يافت كه آخرين دمش را مي شنوم
نامش را به زمزمه گفت و
دماي لبخندي نقش بست برچهره اش كه تا آن دم جز وحشتي كبود
نبود.

من از اصالت اشياء تصويري ندارم
گذر به خواب هاي رنگي را نيز وقتي آغاز كردم
كه از لبانت رنگي ساطع شد.
و چشم ديد در آينه ي صدا
كه شكل هاي جهان با من مهربان شده اند.

هواي مرگ كه مي پيچد
تولد شعر را بايد پنهاني جشن گرفت
كه حلقه هاي گل را تاب نمي آورد تنها برگردن سكوت
مهر 73













3 comments: